۲ مهر ۱۳۹۶

چشم‌دیدهای یک عابر از جاده‌ی مرگبار کابل-قندهار

نیمه‌ی شب بود که اتاقم را به سویی ایستگاه موترهای مسافربری شاهراه کابل-قندهار ترک کردم. با تاکسی کهنه‌ از نوع والگایی روسی خود را به ایستگاه رساندم. با راهنمایی کمک راننده چوکی را که بلت کرده بودم یافتم. ساعت نزدیک به چهار صبح بود که موتر حرکت کرد و در تاریکی شب، جاده‌ی تاریک و مارپیچ مانند را می‌‍پیمود.
بعداز چند دقیقه‌ی به دروازه‌ی خروجی کابل رسیدیم. سربازان ایستاده بودند و موترها را باز رسی می‌کردند. با دیدن نیروهای امنیتی در نیمه‌ی شب احساس خوشحالی می‌کردم که دارد به وظیفه شان می‌رسد وخدمت می‌کند؛ اما این فکر بعداز چند دقیقه عوض شد. دوتا ازافراد مسوول دروازه‌ی خروجی به موترما اشاره دادند و چراغ انداختند. راننده موتر را ایستاده کرد و دروازه را به رویش گشود. دوتن از آنان به داخل موتر آمدند و نفر دیگر در پهلوی دست‌یار راننده ایستاده بود. بگومگوهای مخفیانه شروع شده بود. من هم که چوکی نزدیک به پنجره را گرفته بودم در سایه‌ی از تاریکی و نور کمرنگ چراغ موتر، آنان را نگاه می‌کردم.
سرباز خواهان باز نمودن صندوق‌های بغلی موتر شد. کمک راننده صندوق را گشود و سرباز هم با انداختن چراغ به داخل صندوق‌های بغلی موتر، دوباره ان را بست. چیزهای به کمک راننده می‌گفت وچیزی می‌خواست، اما شیشه‌های موتر بسته بود وصدایی آنان شنیده نمی‌شد. کمک راننده دست به جیب شد و پولی از جیب کشید و به سرباز داد. موتر حرکت کرد. از دروازه عبور کرد که سرباز دیگر چراغ اند اخت وهنوز کمک راننده به موتربالا نشده بود که آن سربازهم استحقاقش را طلبید و خدا داند که چند گرفت و کمک راننده را رخصت کرد.
برایم جالب بود نه بخاطر اینکه پول گرفته بود. بخاطر اینکه مسوولین بارها گفته اند که چیزی جز حق قانونی وتعیین شده از طرف مقامات بالا دیگر پول از راننده‌ها گرفته نمی‌شود. درسیاهی شب به پیش می‌رفتیم تا اینکه به سرمنزل رسیدیم. سفر کابل به سوی قندهار درهمین یک چشم دید و خرابی جاده و نگرانی مسافرین از وجود گروه طالبان به پایان رسید. هرچند که درگوشه و کناری جا ده سربازان به چشم می‌خورد و پسته‌های امنیتی نمایان بود، اما پول گرفتن آنان سبب شده بود که کمی به ان بدبین شوم.
بعداز گذشت ده روز دوباره برگشتم به سوی کابل. شهرکه به آن عادت کرده ام و برایش دل‌واپس بودم. اهنگی را گوش می‌دادم که می‌خواند"کابل وطن من، افغانستان من". علاقه‌ی رسیدن به کابل، گرمایی سوزنده‌ای نیمه‌ روز قندهار را تحمل پذیر ساخته بود. از شهر قندهار خارج شدیم. نیروهای امنیتی در فراز تپه‌‍ها دیده می‌شدند. کاروان‌های اکمالاتی هم به امتداد زابل وقندهار صف بسته بودند. صدها موتر بودند که به شکل زنجیره‌ی راه افتاده بودند.
خرابی جاده، انفجارهای بزرگ که منجر به شکسته شدن جویچه‌ها وپولچک‌ها شده بودند به نگرانی مسافران در این جاده بیشتر می‌افزود. تا ولسوالی مقر ولایت غزنی به خوبی و راحتی آمدیم. هنوز به بازار مقر داخل نشده بودیم که دوتا از سربازان پولیس را دیدم که یونیفورم‌هایش را به تن کرده، اما از اسلحه چیزی با خود نداشتند. بطرف اخر بازار قدم می‌زدند. من از بازار مقر تصویردیگری در ذهن داشتم. همه‌اش جنگ، طالب و وحشت بود، اما وجود سربازان بدون اسلحه امیدی نو بخشید. فکر کردم که حالا دیگر امنیت کامل است و سربازان هم با خاطر آرام و فارغ بالا از همه‌ی تهدیدها به انجام وظیفه می‌پردازند. از کناری سربازان به تیزی گذشتیم و در وسط بازار دوتا موترسایکل را با دو تا سرنشین مسلح، سر وروی پوشیده ولباس‌های خاک‌آلود دیدیم که داشت اینطرف و آنطرف نگاه می‌کرد و به پیش می‌رفت. مسافران همه ترسیده بودند. همه گفتند طالبان هست. از کناری آنان عبور کردیم و درقسمت‌های آخر بازار بازهم سربازان اردوی ملی را دیدیم که عده‌ی آنان در سایه‌ها ایستاده اند وعده‌ی موترهایشان را می‌شویند. برایم جالب و سوال برانگیز بود که چطور ممکن در یک بازار کوچک و کم نفوس هم طالب حضور داشته باشد و هم سربازان حکومتی و جالب‌تر ازهمه که خیلی بی‌خیال و با خاطر آرام قدم می‌زدند.
همه سرنشینان موتر با سوال‌های اینگونه‌ی با خود درگیر شده بودند. عده‌ی این حضوری طالبان وعدم دخالت سربازان را نوع ساختگی می‌خواندند. عده‌ی می‌گفتند که سربازان بسیار بی‌احتیاط و بی‌تفاوت هستند. هرکس به نحوی توجیه می‌کرد، اما من تعجب کرده بودم وهیچ کدام از این گونه توجیحات را قناعت بخش نمی‌دانستم. کمی مشکوک شده بودم.
با ورد به شهرغزنی خوشحال شدم. شهر سلطان محمود و سنایی را متفاوت‌تر از قبل دیدم. بازسازی و نوسازی جریان داشت. شهر رنگ و رخ دیگری به خود گرفته بود. چهره‌ی ظاهری جاده‌ها و نکات برجسته‌ی شهر تغییر کرده بود. انتظار جشن خزانی را می‌کشید که یکبار دیگر غزنی برنامه‌ی رسمی مرکز تمدن وفرهنگ کشورهای اسلامی را به خود اختصاص می‌داد. امیدوار شده بودم و شوق دیدار بیشتر در وجود جا گرفته بود، اما موتر حامل ما به سرعت تمام از میان این شهر می‌گذشت.
از دروازه‌ی شهر غزنی خارج شدیم. هنوز چند دقیقه راه نرفته بودیم که سربازان خارجی با تانگ‌هایشان در فراز تپه‌ها نمایان شدند. کمی اوضاع نورمال به نظر نمی‌رسید. جاده شلوغ بود و در اطراف آن سربازان خارجی به وفور به مشاهده می‌رسید. هفته‌ی قبل که از آنجا گذشته بودم طالبان پولچک را در ان منطقه انفجار داده بود که سبب تخریب جاده گردیده بود. نیروهای خارجی پولچک را دوباره ساخته بودند و امنیت را گرفته بودند تا دوباره آماده‌ی استفاده گردد. از انجا گذشتم و در دشت آغازین منطقه وردک راه مسدود بود. موترهای قطار و اکمالاتی همه ایستاده بودند. موترهای مسافر بری کوچک از کناری چاده‌، از روی دشت می رفتند. کمی پیش‌تر رفتیم و دیگر راه کاملا مسدود شده بود. متوجه شدیم که قبل از ما بمب در جاده‌ جاسازی شده بود که انفجار کرده و ممکن که تلفات رانیز در قیبال داشته بوده باشد. سربازان حضور داشت. آنسوتر از انان چوپانی مصروف چراندن رمه بود. سربازان وی را صد کردند و نزد خود طلبیدند. چوپان به طرف آنان آمد و هنوز دست نداده بود که سرباز سیلی محکمی را به صورت چوپان حواله کرد. لنگی اش افتید و از مویش گرفته شروع به لت و کوب نمود. جای مشت و لگد یافت نمی‌شد. چوپان به زمین افتید و در زیر لگدهای سربازان پنهان شده بود.سرنشینان موتر از دیدن این وضعیت همه خشمگین شده بودند، اما بودند عده‌ی که چوپان را سربازی طالب می‌خواندند. آنان می‌‌گفتند که طالبان با استفاده از چوپان واین‌گونه تخنیک دست به تخریب جاده‌ها زده و بمب جاسازی می‌کنند.
از همان آغاز ورد به ولایت میدان وردک رنگ و رخ آسمانش دیگرگونه به نظر می‌رسید. هنوز از محل که جاده مسدود بود دور نشده بودیم که دودی از قسمت‌های آخر میدان وردک به سوی آسمان بلند می‌شد. همه ما جرایی وردک را می‌دانستند. لاشه‌ موترهای سوخته و تخریب شده‌ی نیروهای اکمالاتی ناتو گواهی از نا امنی و وضع بد امنیتی این ولایت خبر می‌داد. هرقدر که به سوی محل که از آن جا دود بلند می‌شد نزدیک می‌شدیم دود بیشتر می‌شد.
در منطقه‌ی سالار میدان وردک، حضور نیروهای امنیتی داخلی و خارجی چشمگیر بود. قطاربزرگ به سوی غزنی در حرکت بود. در بعضی جاها در مقابل پسته‌‍های امنیتی ایستاده بودند. سربازان داخلی وخارجی در دوطرف جاده ایستاده بودند وعده‌ی آنان به سوی محل که از آن جا دود بلند می‌شد به پیش می‌رفتند.
آهسته اهسته از کنار تانک‌های سربازان خارجی و قطار اکمالاتی آنان که راه را مسدود ساخته بودند به پیش می‌رفتیم. دیدیم که یکی از موترهای سربازان داخلی راماین جاسازی شده در کنار جاده گرفته و سرنشینان آنان معلوم نبود که زخم برداشته بودند یا کشته بودند. در کناری جاده زیر درخت‌های سنجید که سد و مانع از رفت وامد را ساخته بودند خوابیده و دیگران در اطراف آن جمع اند. به حال ٱنان افسوس خوردیم و حس ترحم همه برانگیخته شده بودند، برخلاف چند دقیقه قبل که همین سربازان با لت و کوب چوپان حس انزجار ونفرت سرنشینان را برانگیخته بودند.
به سوی خط و نشان دود و آتش به پیش می‌رفتیم. به محل اتفاق که افتاده بود نزدیک می‌شدیم که جیت‌های جنگی به پرواز در آمده بودند. در فراز آسمان آن منطقه دور می‌زدند و بر می‌گشتند. چند بار چرخ زدن‌های آنان تکرار شد.
شعله‌های آتش از دور به مشاهده می‌رسید. بوی تند دیزل همه جا را گرفته بود. آسمان وردک کاملا سیاه و تاریک گشته بود. سایه‌ی سنگین از وحشت و نگرانی برسیمای همه‌ی مسافران رونما گردیده بود. همه زیر لب چیزهای زمزمه می‌کردند وشاید هم دعایی می خواندند. وقت نزدیک شدیم دیدیم که در برابر پوسته‌‍ی امنیتی قطار اکمالاتی را به آتش کشیده اند. سربازان همه در زیر درخت‌ها جمع شده اند و سیب‌های را که در دست دارند نوش جان می‌کنند. همه دارند به قطار که اتش گرفته نظاره می‌کنند و بی‌خیال‌تر از همیشه مثل اینکه اصلا اتفاق نیافتده است. شاید میلیون‌ها دالر به آتش کشیده شده بود اما آنان همچنان بی تفاوت نشسته بودند. در امتداد جاده و از لای درختان سنجیده که دیده می‌شد موترها می‌سوخت. هرچند نمی‌شد که تعداد موترها را دقیق حساب کرد بطور تخمینی گفته می‌توانم که در حد ود بالای 50 موترکلان اتش گرفته بودند و می‌سوختند. عده‌ی انان سوخته بودند و عده‌ی دیگر تازه آتش گرفته بودند.
اتفاق و آتش سوزیی به این بزرگی ندیده بودم و آن‌هم در برابر پسته‌های امنیتی نیروهای داخلی کشور. با دیدن همچو وضعیت یکبار دیگر به یادی حرف‌های آندسته از مسافرین افتادم که با دیدن طالب و نیروهای امنیتی در ولسوالی مقر ولایت غزنی می‌گفتند که این‌ها همه باهم ساخته اند تا به همدیگر کار نگیرند. کمی شک‌ام به یقین تبدیل می‌شد.
در حالیکه چند روز قبل والیان ولایت میدان وردک، غزنی، زابل و قندهارجلسه‌ی مشترک را دایر نموده بودند واز بهتر شدن وضعیت امنیتی در این شاهراه خبر داده و از پلان مشترک و ویژه در شاهراه مرگ خبر می‌داند. ناکامی و یاهم بی‌مسولیتی نیروهای امنیتی به شدت تمام برای شهروندان معلوم شد. انان نمی‌توانند امنیت اطراف پوسته‌های امنیتی شان را بگیرند چگونه موفق به آوردن امنیت سرتاسری، اطمنان خاطر برای برگزاری انتخابات و حفظ نظام پس از خروجی نیروهای خارجی از کشور به شهروندان بدهند؟ واقعا که نا امید کننده و سوال برانگیز است. دوهفته قبل در همین شاهراه در منطقه ولسوالی مقر ولایت  غزنی هشت تن از مامورین دولت را از موتر پیاده نموده بوند و به رگبار بسته بودند.
بارها وبارها مسافرین شاهراه کابل-قندهار از سوی طالبان مورد بازجویی قرار گرفته وسبب آزار واذیت انان شده اند. وسعت یافتن دامنه‌ی ناامنی و حضوری گسترده‌ی نیروهای گروه طالبان درشاهراه‌های بزرگ کابل-قندهار به نگرانی شهروندان و عابرین این جاده افزده است. تماشایی اتفاقات اینگونه‌‍ی و بی‌کفایتی نیروهای امنیتی به نگرانی شهروندان می‌افزاید. برخورد دوگانه در برابر طالبان و گروهای که مدام از نیروهای امنیتی قربانی می‌گیرد و برادرخواندن کرزی سبب شده است که رخنه‌ی بزرگی از ناامیدی وبی‌تفاوتی را در میان صفوف نیروهای امنیتی ایجاد نمایند. آنان تنها به فکر دفاع از پسته‌های امنیتی و جان خود بوده و هیچگونه مسولیت و اقدام را درزمینه‌ی تامین امنیت جان شهروندان و کاروان‌های اکمالاتی انجام نمی‌دهند.
تا زمانیکه تعریف از دوست و دشمن ارایه نشود و سیاست‌های محافظه کارانه‌ی مقامات مسوول ادامه داشته باشد، شهروندان هم توقع بهتر شدن وضعیت امنیتی شاهراه‌ها و درمجموع امنیت را توقع نداشته باشند. طالب هم به این نتیجه رسیده اند که هرگونه اقدام آنان با باج دهی، التماس و تضرع همراه است، هر عمل را که خواسته باشند انجام می‌دهند کو مسوول که بازجویی کند و پاسخگویی این گونه مسایل وحوادث باشند.
هر بار می‌تواند مرگ را در برابر دیدگانش بی‌بینند. من این شاهراه را با وضعیت فعلی اش جاده‌ی مرگ می‌نامم. شاید عده‌ی خرده بگیرند، اما یک بار سفر کردن از این جاده همه‌ی حقایق پنهان را بر ملا می‌سازد. در هر چند صد متر می‌توان نشانه‌های از انفجارات که جاده را تخریب نموده مشاهده نمود. لاشه‌های سوخته‌ی موترهای باربری  و تخریب موترهای نیروهای امنیتی همه و همه گواهی میدهند. همه تایید کننده‌ی مرگ است. پس بی‌مورد نخواهد بود که جاده‌ی مرگ یا خط قرمز نامید؛ زیرا خط قرمز علامت خطر است که عدم رعایت آن منجر به مرگ می‌گردد. روزانه هزاره‌ها مسافر از این جاده رفت و آمد دارند. همه الله توکلی سوار موتر شده راهی مسافرات را درپیش می‌گیرند. رسیدن به مقصد سفر از این شاهراه خود معجز است. معجزه‌ی که تا به وقوع پیوستن آن نصف از وجود مسافر آب می‌‍شود.
نشرشده در روزنامه اطلاعات روز


هیچ نظری موجود نیست: