پانزدهم اگوست روز تاریک در تاریخ افغانستان است. در روز چهاردهم اگوست به یکی از ادارات دولتی مراجعه کردم. صدها نفر در صف ایستاده بودند. آنروز دیدم که افغانستان عملا سقوط کرده و مردم دارند فرار میکنند. این روند در اداره پاسپورت همه روزه جریان داشت.
ولایات یکی پی دیگری سقوط میکرد و هرگز تصور چنین وضعیت را با این سرعتی که به پیش میرفت، نداشتم. همواره با خود فکر میکردم که غنی رفتنی است، اما جایگزین و بدیلی حتما در راه است. در نشستهای دوستانه نیز این مسایل مطرح میشد؛ ولی هیچ کسی تصور نمیکرد اوضاع چنان شود که شد.
پس از بازگشت، در مسیر راه تلفنهای عجیب و غریبی را دریافت میکردم که از بیرون افغانستان بود و همه به زبان انگلیسی میگفتند: F…the Taliban. تعجب کردم که چرا چنین شده است و چرا این تماسها به من میآیند؟ تا این که به دفتر آمدم. فردایش برای انجام کاری دیگر به شهر رفتم. نزدیک سفارت ایران رسیده بودم که تماسی دریافت کردم که بر گرد، طالبان به کوته سنگی رسیدهاند و نیاز نیست که بروید.
در همانجا صدها نفر پشت دروازه سفارت ایران صف کشیده بودند و سربازان با بیرحمی تمام مردم را لتوکوب میکردند. افرادی میآمدند و میگفتند که از دادستانی ریاست جمهوری و ادارات مهم دولتی آمدهاند که با نشان دادن کارت شان خودرا به داخل سفارت میکشاندند. یک لحظه آنجا ماندم و وضعیت را نظاره کردم. از همه جا وحشت میبارید.
در مسیر برگشت با ترافیکی سنگین روبرو شدیم. جالب بود که نیروهای امنیتی یکی دنبال دیگری بجای این که به سمت خط مرزی و دروازه ورودی کابل بروند، به سمت مرکز شهر میآمدند.
مردم وحشت زده به هر سو میدویدند و نمیفهمیدند که وضعیت از چه قرار است. خانمی را دیدم که دو طفل داشت و میدوید. یکی را از دستش کش میکرد و دیگری را سر چپه زیر قول خود گرفته بود و متوجه نبود. پای طفل سمت بالا و سرش سمت پایین آویزان بود.
در ده افغانان تا دهمزنگ یک وحشت تمام عیار بود؛ صدها و هزاران نفر پیاده سمت شهر و برعکس آن روان بودند. موتر یافت نمیشد، زیرا کسی سوار نمیکرد درحالیکه موتر زیاد بود و اکثرا در ترافیک گیر کرده بودند.
به دفتر رسیدم و دیدم که از همکاران کمتر کسی مانده است. نان چاشت را در دفتر خوردم، اما وقتی سمت خانه رفتم همه جا خلوت بود. هرکسی که در نانواییها میرسید بغل بغل نان میخرید. همه نگران بودند که خدا داند در شهر چه اتفاق بیفتد و چه وقت دوباره شهر باز شود.
شمار زیادی از دزدان از این فرصت استفاده کردند و اموال مردم را دزدیدند؛ شماری ادارات را تاراج کردند و جالب این بود که در هرجا که نیروهای امنیتی رسیده بودند و فرصت این را یافته بودند، لباس های نظامی شان را انداخته بودند و رفته بودند. در جایی دیدیم که کودکان با پرتله پر از مرمی و شاجور سربازان بازی میکردند.
همینطور بعضی وسایط نقلیهی خود را در هر جا که تیل تمام کرده بودند در جاده رها کرده بودند. از جمله یک تانک روسی در جاده کاتب به حال خودش رها شده بود.
وضعیت آشفتهای بود. مردم سراسیمه و بیبرنامه بودند. در یکی از شبها از رینجر گزمه طالبان صدای نه چندان بلندی پخش میشد که میگفت به حساب پنجشیر هم رسیده است و دیگر جایی باقی نماندهاست.
روزانه فقط در پی تلاش ارتباطات برای بیرون کشیدن خود از این مخمصه بودم. در هرجا و در نزد هرکس نقل و قصه فرار و معامله غنی خاین بود.
یکی از شبها که به میدان هوایی رفتم تا بتوانم خودرا بیرون بکشم، تا دم دروازه میدان هوایی رفتیم اما اجازه و فرصت راه یابی به میدان را نیافتیم. ناوقت های شب به سمت دروازه دیگر میدان رفتیم؛ در چک پاینتهای طالبان روبرو شدیم. بیرحمانه مردم را لتوکوب میکردند. اصلا نمیگفتند که پیر است یا جوان، مرد است یا زن و کودک؛ همه را با قنداق میزدند و با فیرهای متواتر وحشت خلق میکردند و مردم را متواری میساختند.
من که بچهها و خانمم نیز همراهم بودند، بسیار نگران شدم که با چنین وحشیگری و لتوکوب نمیتوان از این جا عبور کرد. چند بار رفتیم، اما با خشونت و لتوکوب مردم توسط طالبان بر گشتیم. خوب بهخاطر دارم که شماری از خانوادهها اینجا گیر مانده بودند و شماری آنطرف چک پاینت رفته بودند. وقتی طالبان حمله کردند، دو خانم هراتی که از متباقی فامیل جدا شده بودند، در حین فرار در جوی آب افتادند. یکی عبور کرد ویکی پایش آنجا گیر کرده بود و داد و بیداد میکرد و کمک میخواست. اما همه در غم جان خود مانده بودند. من که بچههای چهار ساله و دوسالهام همراهم بودند نتوانستم جایی دورتر بروم. در گوشهای پناه گرفتیم؛ اما کسی به داد آن خانم نمیرسید و خانم همراهش به تنهایی زورش نمیرسید وی را از منجلاب بیرون بکشد. مرد دیگری میخواست کمک کند، اما در این زمان یکعده از افغانهای باغیرت آمدند و نگذاشتند که مرد کمککننده به آن خانم کمک کند. میگفتند شما با ایشان محرم نیستید. آن خانم در میان مرداب دست و پا میزد و کمک میخواست، اما نگرانی مردان ناظر این بود که او محرمی دارد یا ندارد. خانم دیگری که نسبت فامیلی داشت به تنهایی نمیتوانست او را از منجلاب بیرون بکشد.
سرانجام همان مرد اولی دوباره دست بکار شد و چادری را در دستش پیچاند و دستش را به سمت خانم دراز کرد که از بالای چادر دستش را بگیرد و بالاخره این قسمی او را نجات داد. این داستان شاید حدود بیست دقیقه طول کشید و سرانجام خانم را بیرون کشید و در گوشه منجلاب روی لبه جوی نشست و هی مدام داد و فریاد میکرد که پایش شکسته است. شب تاریک بود و نوری جز سوسوی ضعیف بعضی لامپهای سر دکانها شب را روشن نمیکرد. موتر یافت نمیشد، زیرا طالبان نمیگذاشتند موترها در آن ساحه بیایند و موترهایی که آمده بودند همه گیر مانده بودند و سر نشین داشتند.
این وضعیت برایم بسیار ناراحت کننده بود. نتوانستم آن بیرحمی و خشونت طالبان با مردم را تحمل کنم و نخواستم که بچههای خرد سالم بیشتر از این در این وضعیت بمانند و هزاران سوال بیپاسخ را بپرسند. خیلی راه را پیاده آمدیم تا موتری را کرایه گرفته و برگشتیم.
دختر خانمی در آن چند روز سقوط مهمان ما بود؛ از ولایت هرات آمده بود. آن شب را با فامیل ما یکجا رفتیم میدان، اما وضعیت بهگونهای بود که در بالا شرح دادم. به همین خاطر موفق نشدیم و بر گشتیم. چند روز دیگر را ایشان تنهایی به میدان رفت و موفق نشد. فردای همان روزی که انفجار شد، ایشان با یک راننده تاکسی مواجه میشود که یکی از آشناهایش در ظاهر طالب بوده و گفته بود که با وساطت آن طالب خانم مذکور را به میدان میرساند. راننده تاکسی به خانه آن طالب رفته بود ولی از طالع بد یا هم خوب آن دختر خانم، طالب زخمی شده بود و در خانه نبوده و سرانجام همانطوری بسوی میدان میرود تا اینکه پس از سختیها خودرا به خط دفاعی سربازان خارجی میرساند. با نشان دادن مدارک و اسنادشان از دور تلاش میکند تا نظامیان را متوجه سازند که کمکش کنند که در خطر است. اما نه تنها کسی کمکش نمیکند بلکه تفنگها را نیز به سوی او نشان میگیرند. این خانم که زبان انگلیسی را بسیار خوب صحبت میکرد، با زبان انگلیسی با سربازان حرف میزند، اما هیچکسی جوابش را نمیدهد و تفنگ را در برابرش نشانه میگیرد.
او سعی بسیار کرد، اما همچنان بی نتیجه دوباره برگشت. خسته، افسرده و نهایت ناامید بود و نمیدانست که چه باید بکند. سرانجام موفق نشدیم و ایشان دوباره برگشت به هرات. مدتها در هرات بود و ازش احوال داشتیم؛ ولی چندی است که دیگر احوالش را هم نداریم. در پروسه خروج، روزهای آخر با وحشت و ناامیدی بیشتری همراه بود. در آخرین روزی که آخرین طیاره سربازان خارجی میدان هوایی را ترک کردند، من پشت بام خانه با یکی از خبرنگاران Abc news صحبت میکردم. گفتم آخرین پرواز هم رفت و دیگر باید انتظار این را داشت که طالبان چگونه با مردم بیپناه تسویه حساب میکنند .
نوت: منتشر شده در روزنامه اطلاعات روز