۲ مهر ۱۳۹۶

روایت دهمزنگ


ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم. دو بسته ساندویچ خانگی را با سه بوتل آب سرد داخل بیک خود گذاشتم واز خانه خارج شدم. حوالی ساعت پنج صبح خودرا در مصلی رساندم. آنجا خالی بود و تنها پیش از من سه نفر دیگر آنجا رسیده بودند. هیچکدام انها را نمی‌شناختم، اما همین که رسیدم پس از احوال پرسی پیشنهاد دادم که بینرهای تبلیغاتی را به خیابان بیاورد تا مردم خبر شوند که تظاهرات برگزار می‌شود وتبلیغاتی را که از سوی بعضی رسانه‌ها شنیده‌اند، بدانند که شایعه است.
نزدیک ساعت شش بود که به تعداد آدم‌ها در مصلی افزوده می‌شد. ساعت شش یک طرف جاده مصلی را بستیم و بینرها را به سرک آوردیم. یک نفر را که به اسم قومندان صدا می‌کرد، بلندگوی دستی خودرا روشن کرد و آهنگ‌های میهنی داوودجان سرخوش را از آن طریق پخش می‌کرد. خودش به خیابان آمد و وقفه وقفه از طریق بلندگوی دستی به مردم خطاب می کرد که بیاید و برای گرفتن حق مردم به ما بپیوندید. اکنون شنیده‌ام که ایشان نیز در جمع مجروحین حادثه اند.
قبلش با بلال نوروزی از طریق فسبوک چت کردم و ایشان توصیه داشت که دوستان را هماهنگ کنیم تا از طریق انترنت پخش مستقیم از جریان مظاهره داشته باشیم. کمی صحبت با استاد اسلم جوادی کردم و چند تا عکس خواست که برایش فرستادم. دوستان زیادی پیام می‌دادند و اطلاعات می‌خواستند.
چندین بار با رمضان محمودی تماس گرفتم و ایشان به طرف قلعه نو می‌رفت. قرار بود با استاد عزیز رویش و بعضی دوستان دیگر، عدالت خواهان را از قلعه نو با خود بیاورد. ساعت هفت شد و به تعداد جمعیت افزوده می‌شد. تا اینکه از مصلی راه افتادیم و بسیاری از دوستان را در انجا دیدم. همه نگرانی از عدم اشتراک مردم داشتند، اما همین که راه افتادیم و به پولسوخته رسیدیم، موج از آدمها شکل گرفته بود ودسته دسته به جمع ما می پیوسستند.

در امتداد کوته سنگی بسیاری ازدوستان و آَشنایانی را دیدم که اکنون در لیست شهدای جنبش روشنایی قرار گرفته و به حق پیوسته اند. در ادامه جاده دانشگاه چندین پوست را ماندم و تصویری از عدالت خواهان را منتشر کردم. تا اینکه آهسته آهسته دانشجویان دانشگاه کابل و پلیتخینک در جمع ما افزوده شد. هرلحظه داشت جمعیت بیشتر می‌شد. فضا خیلی آرام وسنگین بود. بسیاری‌ها قبل از رفتن عصبانی، احساساتی و در عین حال تند مزاج شده بودند، اما در جریان مظاهره همان ها را میدیدم که بیشتر از همه تلاش داشتند تا هرچهآارام تر و مدنی‌تر حرکت کنیم.
با رسیدن در دهمزنگ و شروع سخنرانی‌ها، روی جاده داغ نشستیم. متوجه شدم که استاد جواد سلطانی با بعضی از جوانان دیگر انطرف‌تر هستند. پهلوی شان رفتم و تلفنم در دستم بود، استاد با شوخی گفت: سند می‌گیری؟ من هم گفتم که خوب است که شرکت کرده‌اید و من چند  روز قبل از تظاهرات نوشته بودم که استاد جواد سلطانی کجاست که معلوم نمی‌شود. شوخی کرد و گفت که کارات دارم.
لحظه‌ای نشستیم و تا اینکه سخنرانی‌ها خاتمه پیدا کرد. به سوی خط اول که نیروهای امنیتی راه را سد کرده بودند، راه افتادم. زیر پرچمی کشور که توسط آن راه مسدود شده بود، نشستم و چند پُست فسبوک را خواندم. انترنت به سختی یگان بار وصل می‍‌شد ودوباره قطع می‌شد. از انجا برگشتم و چوک را دور زدم و در امتداد جاده کوته سنگی در گوشه‌ی زیر درخت در سایه نشستم.
به محمودی دوباره تماس گرفتم و ایشان داخل موتر کاماز بود. جای که چند ساعت قبلش سخنرانان از آنجا پیامش را بیان می‌کردند. محمودی صدا کرد و داخل موتر بالا شدم. چند تن از دانشجویان دانشگاه کابل نیز بودند. فقط یکش را بخاطر دارم که می‌گفت از ولایت بلخ است
محمودی را آب و نان تعارف کردم و خواستم بروم، اما گفت: چه جای بهتر از این. بنشین و روی این بینرها راحت باش. چند دقیقه را همانجا ماندم و بسراغ فسبوک رفتم. چارچ تلفنم کم مانده بود وبعضی تصاویر جریان اعتراض را با محمودی شریک کردم. از وضعیت بد انترنت شکایت کردم که بسم الله تابان پیام دادم. موضوع را با ایشان مطرح کردم و او گفت که با وزارت مخابرات در میان می‌گذارد. گپ و گفت ‌داشتیم که شب چه برنامه است و چه باید بکنیم که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی بلند شد و موتر ما را تکان شدید داد. فکر کردم بمب در زیر موتر ما جاگذاری شده و موتر ما را بلند کرد. محمودی پرید و بچه‌ها همه با سر و صدا و هیاهو از موتر پیاده می‌شدند. من هم طرف دست راست پریدم و در همانجا بدون اینکه بلند شوم اولین جمله را نوشتم:" انفجار کرد". اولین پست را در فسبوک گذاشتم.
از موتر پیاده شدم ودیدم که همه جا را تن‌های بی‌سر، سرهای بی‌تن، دست‌ و پاهای بریده، قطعات گوشت، اجساد تکه و پاره شده گرفته است. به طرف جاده دویدم که انفجار دوم رخ داد. شاید فاصله بین این انفجارات در حد یک دقیقه و چند ثانیه بود ویا نهایت دو دقیقه و لحظه‌ای گذشت که فیرهای مسلسل را شنیدم.
در همین دقیقه نامزدم زنگ زد و من مدام داد می‌زدم که به کمک زخمیان بشتابید. بطرف نیروهای امنیتی می‌دویدم و می‌گفتم که رنجرها را بیاورند، اما انها بجای کمک موترها را سوار شده و از محل گریختند. این کار آنها خیلی ها را خشمگین کردند همه داد می زدند که نگریزید و زخمیان را جمع کنید، اما موتری نبود که آنها را انتقال دهیم. ده پانزده دقیقه شاید گذشته بود که امبولانس امد. او در همان دقیقه پر شد از زخمیان واجساد. منتظر دیگری ماندیم و تا اینکه خیلی وقت گذشت تا رنجرها و امبولانس‌های دیگر از راه رسیدند. صدای انفجار وحشتناک بود وهمه را گیج کرده بود. همه داد می‌زدند، اما نمی‌دانستند که جکار کنند.

حسین محمدی را قبل از اینکه به موتر بالا شوم، دیدم و گفتم که کارات دارم. صبر کن بر می‌گردم. همین که به موتر بالا شدم و چند لحظه را با محمودی مصروف صحبت و گفت‌وگو شدم، دیگر محمدی را ندیدم، اما پس از گذشت چند ساعت عکسش را دیدم که در جمع شهدا پیوسته است. او اهل رسانه بود و برای فارس نیوز می‌نوشت.  روز تلخ و وحشتناکی بود. تا شام همان روز را در انجا بودم، اما پسان‌ها خبر شدم سه تن از اعضای انجمن ما نیز در جمع شهدا هستند. به شفاخانه علی آباد رفتم واز انجا در مسجد مهدویه گولایی مهتاب قلعه ساعت دوازده ونیم و یک شب بود که شهدا را دوباره به سردخانه‌ها فرستادیم.
شب مدام از خوابم می‌پریدم و می‌ترسیدم. نزدیک ساعت دونیم و سه شب بود، صدای فیر از ساحه اونچی باغبانان به گوشم رسید. فورا بلند شدم و دوباره صداها خاموش شد. ترسیده بودم که نکند افراد شرور کدام اقدام خودسرانه و تخریب گرانه نکرده باشد.