قسمت دوم
ویژگیهای فرهنگ
وقتی حرف از فرهنگ به میان میآید به آن بخش
از جنبههای جوامع بشری اشاره میشود که آموخته میشود نه آنهایی که به صورت ژنیتیکی
به ارث میرسند. برهمین مبنا است که فرهنگ با گذشت زمان وتحولاتی که در جامعه بشری
رخ میدهد، چهره بدل میکند و همانند سایر پدیدههای اجتماعی سیر تکاملی خود را میپیماید.
این تحول و تغییرپذیری جزء ویژگیهای یک فرهنگ میباشد. هرفرهنگ به طور عموم دو ویژگی
کلی را دارد:
اکتسابی بودن
هرفرهنگ زادهی محیط اجتماعی انسانها است.
انسانها در هر موقعیتی که قرار میگیرند، برای پیشبرد امور زندگی خود یک سلسله هنجارها
و آیین نامههایی را تنظیم میکند تا منافع افراد را در جامعه و در عین حال رفتار جمعی
افراد را براساس آن تنظیم کنند. مسالهی توافقات جمعی و ترتیب قواعد رفتار جمعی از آغاز
زندگی بشر بوده و اکنون نیز این روند جریان دارد. این فرآیند اکتسابی بوده که از نسلی
به نسل دیگر منتقل میشود. ممکن است با گذشت
زمان در اصل و شیوههای رفتاری آن تغییرات رونما گردد، اما اصل اکتسابی آن همواره ثابت
میباشد.
۲. تحول پذیری
تحول پذیری به معنای تغییر از یک حالت به حالت دیگر جهت سازش و سازگاری با
نیازها و همچنان یافتن پاسخ به انتظارات انسانها در یک جامعه است. از ویژگی دوم
یک فرهنگ تحول پذیری آنست؛ تغییرات و تحولات که در یک جامعه رونما میگردد فرهنگ نیز
برای سازگاری و برآورده ساختن انتظارات افراد آن جامعه تحول میپذیرد. در غیرآنصورت
فرهنگ مذکور با ناکارآیی و عدم برآورده ساختن نیازهای اجتماعی به حاشیه رانده میشود.
فرهنگی که نتواند هماهنگ و مطابق به نیازهای اجتماعی افراد تحول کند، کارکرد خودرا
از دست داده و سرانجام به نابودی میانجامد.
در این صورت، فرهنگهای تمام جوامع بشری در
حال رشد و تحول است، اما نحوه تحول و مدت زمانی را که یک تحول فرهنگی نیاز دارد از
یک جامعه نسبت به جامعه دیگر متفاوت میباشد. همانطوریکه بافتهای اجتماعی، قراردادهای
جمعی و رسومات یک جامعه از جامعه دیگر متفاوت است، فرهنگ و زمانبری تحول فرهنگی آن
نیز متفاوت میباشد.
در بالا اشاره رفت، هرگاه فرهنگی نتواند به
نیازهای جمعی انسانها پاسخ دهد، موثریت لازم را ندارد و این مسأله سبب میشود که کارکرد
و نقش را که فرهنگ در بستر اجتماع بازی میکند، زیر سوال قرار بگیرد. سوال اینجا مطرح
میشود که کار کرد فرهنگ در یک جامعه چیست؟
کارکرد فرهنگ
نظریهی کارکردی فرهنگ برای اولین بار توسط امیل
دورکیم مطرح شدهاست.( حیدرپور، ۱۳۹۳: ۶۱) فرهنگ زایدهی
نیازها و شرایط جمعی انسانها در یک جامعه است. انسانها برای اینکه بتواند محیط را
به نفع خود تغییر دهند، دست به یک سلسله ابتکارات، قراردادها و هماهنگیهای جمعی زدند
که از یک طرف بتوانند زندگی بهتری داشته باشند و از طرف دیگر منافع جمعی افراد در یک
جامعه حفظ واز بُروز تنشها و منازعات درون گروهی نیز جلوگیری کرده باشند. برهمین مبنا
رفتارها تعریف وآیین نامهها و هنجارهای در یک جامعه شکل گرفتند که تمام این پدیدهها
را فرهنگ نام نهادند.
نکتهای قابل بحث هم در این مساله است که فرهنگها
براساس نیازهای جمعی انسانها شکل میگیرد و خود زادهای اجتماع انسانی است. نیازها
ایجاب میکند تا یک سلسله قوانین، رسوم ورفتارهای جمعی شکلگیرد. همانطوریکه ضربالمثل
معروف میگوید:« نیاز مادر ایجاد است.» نیازها ایجاب میکند تا قوانین شکلگیرد و توافقنامههای
اجتماعی، زمینههای عملی و کاربردی آن در جامعه مشخص شود. عدم کارآیی و پاسخگویی
مجموعه از توافقات و رفتارهای جمعی سبب میشود که زمینهای برای تحول و تغییر در بستر
اجتماع مساعد شود.
مالینوفسکی معتقد بود: «عناصر گوناگون هرجامعه
کارکردی برای خود دارند، زیرا نیازهای فرهنگی مردم آن جامعه را برآورده میسازند و
هرجامعهای برای برآوردن این نیازها، نهادها یا الگوهای فعالیت تکرار شوندهای همچون
دین، هنر، نظام خویشاوندی، قانون و زندگی خانوادگی را ساخته و پرداخته میکنند.»( همان
اثر، ص ۶۱).
به گفته مالینوفسکی هرجامعه برای برآورده ساختن
نیازهای خود دست به یک سلسله تشکیلات و قوانین میزنند تا بتواند با استفاده از آن
به هدف خود برسند. این تشکیلات از خانواده شروع و به سطح کلان خویشاوندان، قوم، ملت
و یک جامعه و ……کشور میانجامد. هر
نهادی بر اساس نیازی که به آن احساس میشود شکل میگیرد و فلسفه وجودی آن سازگاری برای
رفع نیازمندی انسانها است.« نهادهای یک جامعه نه تنها با نیازهایی که باید برآورده
سازند، بلکه با همدیگر نیز سازگاری دارند.» (همان اثر، ص ۶۱)
برونیسلاو مالینوفیسکی یکی از پژوهشگران برجسته
درحوزه انسان شناسی تحقیقات را انجام داده و در رابطه به فرهنگ نظریههای علمی را مطرح
کردهاس ت. او معتقد است:«هرگونه نظریه فرهنگ
باید از نیازهای اندامی بشر آغاز کند و چنانچه در القای مفهوم غامضترین، معلقترین
و در عین حال الزامآورترین نیازها، از نوعی که آن را روحی، اقتصادی و یا اجتماعی مینامیم،
توفیق پیدا کند، قوانین عمومی را که در نظریه معتبر علمی به آنها احتیاج داریم به
ما عرضه خواهد کرد.» (نظریه علمی فرهنگ، ص۸۷). وی در این
مثال نهادی اجتماعی را به فردی مانند کردهاست که هر عضوی از اعضای آن ضمن اینکه نقش
خاص خودرا دارد، به همان تناسب نیازمند است. بر همین مبنا است که میگوید ساختار اندامی
بشر طوری بهم پیوسته است که هرگونه نظریه و کنش فرهنگی نیز برمبنای خواست آنها ارایه
شود. زیرا عدم در نظر گرفتن نیازهای اندامی منجر به شکلگیری و ساخت قوانینی خواهد
شد که نتواند پاسخگوی نیاز آنها باشد. درجای
دیگر میگوید: «هرفرهنگ باید
نظام زیستی نیازها را برآورده سازد و برآورده نشدن نیازها در یک فرهنگ سبب میشود که
کارآمدی لازم را نداشته باشد و از وجهای که در میان جامعه پیدا کرده نیز کاسته میشود.
هر دستآورد فرهنگی که متضمن استفاده از اشیای ساخته شده ونمادها باشد، پیشرفتی در خصوصیات
اندامی انسان از طریق تجهیز آن به ابزار است و مستقیم یا غیر مستقیم به ارضای یک نیاز
بدنی مربوط می شود.» (مالینوفسکی، برانیسلاو، ۱۳۸۷: ۱۹۹ و ۲۰۰)
از گفتههای بالا نتیجه میگیریم که تمام ساخت
و بافتهای اجتماعی بر محور فرهنگ حاکم همان جامعه شکل میگیرد. نقش فرهنگ در تعین
مناسبات اجتماعی و موثریت آن همانند روح در جسم است. هرگاه روح را از جسم بگیریم، تنها
چیزی که باقی میماند همان شکل ظاهرش هست که هیچگونه نقش را نمیتواند ایفا کند. بر
همین مبناست است که کارکرد فرهنگ در یک جامعه همانند روح در یک جسم است. جسم و روح در کنار هم است که هویت مییاید و شناخته
میشود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر