۱۵ مرداد ۱۳۹۷

ترانه


دسته دسته آمدیم از هر کنار
تا کنیم این مُلک راچون نوبهار
نوبهاران می کنیم این مُلک را
با هنر و دانش و علم و شعار
آمدیم تا جشن را برپا کنیم
چهره تاریخ را رسوا کنیم
آمدیم تا ما شویم یکجا شویم
صاحبان قُله ی فردا شویم
ما به جنگ دیو ظلمت میرویم
با توان و عزم و همت میرویم
میرویم بنیاد ظلم را بر کن ایم
با سپاه علم و الفت می رویم
صلح می خواهیم ودانش پیشه ی
تا شویم ما صاحب اندیشه ی
در پی این عزم خود ایستاده ایم
جملگی انسان و انسان ریشه ای
آنکسی است رهبرما در جهان
تا نمایاند به ما گنج نهان
ما خریداران گنج  دانش ایم
تا کنم آباد ما هردو جهان




۱۴ مرداد ۱۳۹۷

انشاء


همین که از سوز سرما کاسته شده می‌رفت، مردان روستایی نیز از خانه‌های مغاره‌ی شکل شان بیرون می‌خزیدند. چهره‌های سوخته وپوست‌های درشت آنان از سردی و قحطی زمستان حکایت می‌کرد، اما با باز شدن دامنه هوا ناگزیراُ برای ادامه چرخه ظالمانه زندگی روستایی دست به کار می‌شدند.
هرچند هنوز دامن آسمان چوم بود، اما دمیده‌شدن روح بیداری در طبعیت انان را وا می‌داشت که دست به کار شوند. سراغ بیل وبیلچه‌ بروند. خاکسترهای تیره رنگ وتار را بر سیمای برف‌های سفید بپاشند تا زمین‌ها از وجود برف‌ها پاک شوند وگندم‌های تیرمایی از آسیب احتمالی برف در امان بماند.
کودکان که بخش بزرگ از نیروی کار را در روستا شکل میدهد، نیز در این میان بی‌تفاوت نبودند. در میان دلواپسی‌ها وشوق سرگردان بودند، شوقی که در آن  امید وزندگی بود ودلواپسی که انتظارکارهای طاقت فرسا آنان را می‌کشیدند. انان ناگزیز بودند که برای زنده ماندن جان مرگ بکنند و با گرمی وسردی روزگار پنجه در پنجه شوند..
با گذشت هر روز تغییر درجه هوا را می‌شد احساس کرد. این تغییر در پی خود تغییرات زیادی را به همراه داشت. باد خنک، ازادی رمه‌ها از قوریه‌ها وقوتوهای زمستانی، شور وهلهله در کودکان وحتی کوچ پرندگان رنگارنگ را می‌شد دید. هر صبح زود وقتی اهالی روستان از خانه بیرون می‌زدند، جریان کوچ کبک‌ها وپرندگان دیگر را شاهد بودند. کبک‌ها وبعضی پرندگان دیگر معمولا در زمستان‌ها از یک محل کوچ می‌کنند ودر ساحات گرم‌سیر می‌روند وبا شکسته شدن سرما دوباره بر می‌گردند.
چوپان‌ که صبح زود از خواب بلند می‌شد، رمه‌ها را به گوه‌های اطراف که اگثرا سنگزار و قرغ بودند، می‌برد. در کنار چوپان از هر قریه باید یک فرد او را همراهی می‌کرد. تعداد روزهای راکه باید فرددر کنار چوپان مراقب رمه می‌بود، بستگی به تعداد بز و گوسفندی داشت که شامل رمه می‌کردند. هر چهار راس گوسفند یا بز در حقیقت یک روز بیگاری وخدمت را به صاحب خانه تحمیل می‌کرد.
همین که رمه‌ها از کوه‌ها برگشتانده می‌شد، نان وماست، گاهی هم نان وداغ ودر خوشبین‌ترین حالتش‌نانتر دوغ به چوپان‌ وهمراهش داده می‌شد. خانواده‌ها بچه‌ها را آماده مکتب می‌کردند. یک خمیر ویک بوتل دوغ ویا هم ماست را در تبراق کودکان می‌گذاشتند و آنان را می‌فرستادند. آنان فاصله‌های دور ودرازی را از کور راه‌های که از دل کوه‌ها وسنگزار‌ها می‌گذشت طی می‌کردند تا خودرا به مکتب برسانند.
                                                            ٭٭٭٭٭٭
زنگ مکتب زده شد و دانش‌آموزان با شور وشوقی به صنف‌هایشان حاضر شدند. روزهای آغازین مکتب توام با شادی وهیجان همراه بود که در سیمای دانش آموزان دیده می‌‌شد. دانش‌آموزان همه روزه در کلاس‌ها حاضر می‌شدند ودرس‌ها به شکل عادی جریان داشت، اما گرم وسردی روزگار بر سرنوشت دانش‍‌آموزان سایه افکنده بود. آنان نمی‌توانستندکه بی تاثیر از کار وبار اهالی قریه شان باشند. دختران خوب بودندکه  تنها به کارهای خانه وخامک دوزی مصروف بودند، اما پسران نیمه‌های روز را درگرمای سوزنده در کنار دهاقین به جمع آوری حاصلات مصروف کار بودند.
عزت تا نیمه‌های روز را در زمین‌های زراعتی مصروف کار بود، اما همین که از کار فارغ می‌شد، دوان دوان به خانه می‌آمد وسرورویش را آب زده واماده مکتب رفتن می‌شد. هرچند او تلاش داشت تا بتواند نتایج خوب بیاورد، اما همواره با خود درگیری بود ونگران بود. حمید که از دانش اموزان شاد و شوخ طبع بود، متوجه روحیه هم‌ًصنفی اش شد و او را زیر نظر داشت.
یکی دو سه روز همینطور گذشت وحمید با خود برنامه ریخت که با نشستن در کنار غزت می‌تواند، این گرفتگی وی را درک کند. پیش خود فکر می کرد که سر صحبت را از کجا باز کند. به وی چی بگوید؟ اگر بپرسد که چرا تغییر جا داده‌ی برایش چی بگوید؟   هنوز باخودش درگیر بود که معلم به دروازه تک تک کرد و وارد صنف شد.
سلام بچه‌ها
علیکم سلام استاد!
همین که احوال پرسی دانش‌اموزان با معلم خاتمه یافت، جمید دستش را بلند کرد و از معلم اجازه خواست تا پهلوی عزت بنشیند، اما معلم پیش از اینکه جوابش را بگوید، گفت: حمید خان! هنوز درس شروع نشده کجا بخیر؟
حمید درجواب گفت: استاد می‌خواهم در صف اخر کنار غزت بنشینم، اجازه هست؟  از آنجایکه حمید دانش‌آموزان لایق و زرنگی بود، معلم در اول کمی درنگ کرد و بعدا گفت که بفرمایید مشکل نیست. بشرط که در انجا که می‌نشینی همچنان به درس‌هایت دقت کنی و خوب درسی بخوانی.
                                                                        ٭٭٭٭٭٭
استاد کتاب دست داشته‌اش را باز کرد و گفت: امروز چی داریم؟ دانش آموزان یکصدا گفتند که انشاء. استاد این گفته دانش اموزان را تایید کرده واز آنان خواست که کاغذ و قلمش را گرفته آماده انشاء شوند. یکی دو دقیقه گذشت، اما استاد نتوانست که عنوانی برای انشاء دانش آموزان پیشنهاد کند. با خود کلنجار می‌رفت و در پیش روی کلاس قدم می‌زد تا اینکه حمید از جایش بلند شد و گفت:
استاد اجازه است؟
استاد درجواب گفت: بفرما حمید خان.
 حمید مودبانه گفت که استاد بفرمایید در مورد چه انشاء بنویسیم؟
استاد گفت: حمید خان من هم در همین مورد فکر می کردم که در مورد چه انشاء بنویسید. استاد ادامه داد که انشاء تان در هفته گذشته در مورد چه بود؟
دانش‌آموزان همه یکصدا گفتند: در مورد دهقان
استاد گفت: تشکر آری بخاطر دارم که بعضی هایتان نوشته‌های خوب داشتید. اگر از شما بپرسم که دهقانان افغانستان چی میکارد، پاسخ شما چیست؟
دانش‌آموزان هرکدام شان چیزهای را گفتند: گندم، جواری، زردک، کچالو، پیاز.....تریاک.
استاد همه این نام‌ها را در ذهنش مرور کرد وهمین که نام تریاک را شنید، فورا گفت: بلی متاسفانه در کنار چیزهای خوب که شما نام بردید، تریاک نیز می‌کارند. به نظر شما چطور است که انشاء امروز را اختصاص دهیم به تریاک؟
تعدادی از دانش‌آموزان مخالفت کردند، اما عده‌ی زیادی از دانش آموزان موافقت نشان دادند. هنوز جر وبحث نهایی نشده بود وادامه داشت، اما عزت از شنیدن  اسم تریاک شدیدا متاثیر شد واحساس ناخوشایندی برایش دست داد. او لحظه‌ی صنف را فراموش کرد وسفری دور ودرازی به خانه، کار، زندگی و فعالیت‌های روزانه‌اش کرد. همه آنچه را در زندگی‌ روزمره‌اش تجربه می‌کرد را مرور کرد و با خود، گفت: آری تریاک.
شماری ازدانش‌آموزان خندیدند، اما استاد متوجه شد و از عزت پرسید که چیزی گفتی؟
عزت در جواب گفت: نه استاد
استاد گفت: برای اینکه کمی تصویری از این پدیده مخرب برای شما ارایه کرده باشم، توضیحات کوتاهی را ارایه می‌کنم وبعد شما می‌توانید انشاء تان را بنویسید. دانش‌آموزان همه جان گوش شده بودند به سخنان استاد. استاد صحبت‌هایش را اینگونه شروع کرد:
بچه‌ها تریاک یک گیاهی است که امروزه متاسفانه توسط دهقانان در افغانستان کشت می‌شود. این گیاه دارای شیره‌ی هست که هم می‌تواند برای دواسازی استفاده شود وهم استفاده بی‌رویه آن سبب اعتیاد افراد می‌شود. امروزه ما در افغانستان افرادی زیادی را داریم که به این مواد اعتیاد پیدا کرده‌اند. استاد گفت که معتادین درحقیقت مریضانی هستند که به همکاری ما وشما نیاز دارد تا  آنان را راهنمایی و تداوی کنیم. این وظیفه همه ما وشماست که دست آنان را بگیریم و به مراکز صحی ومراکز ترک اعتیاد معرفی کنیم تا صحت خودرا بازیابند. هنوز صحبت‌های استاد خاتمه پیدا نکرده بودکه این بخش از صحبت‌هایش مثل جرقه در ذهن عزت صدا کرد که مبادا پدرش تریاک می‌کارد.
عزت هنوز این بخش از گفته استاد را در ذهن خود مرور می کرد که معتادین بیماران هستند که نیاز به همکاری ما وشما دارد تا آنان را به مراکز صحی و مراکز ترک اعتیاد معرفی کنیم تا صحت خودرا باز یابند، که استاد از دانش‌آموزان پرسید آیا این اطلاعات کافیست؟
دانش‌آموزان همه یکصدا گفتند: بلی استاد
استاد دانش‌آموزان را راهنمایی کرد که اکنون انشاء‌تان را می‌توانید بنویسید واز یک صفحه کمتر نباشد.
همین که ورقه‌های انشای دانش‌آموزان را جمع کرد، پرسید که شما تریاک را می‌شناسید؟ از کجا با آن اشنایی پیدا کردید؟
دانش‌آموزان همه گفتند که بلی. در تلویزیون شب‌ها زیاد نشان می‌دهد.
استاد: خوب عزت شما بگویید که تریاک چیست؟
عزت: استاد من که از تریاک زیاد نمی‌دانم همین چیزهای را که شما گفتید، نوشتم.
استاد: پدر شما چه کاره است؟
عزت: پدرام دهقان است
استاد: خیلی خوب، پدرات چه چیز می‌کارد؟
عزت: پدرام گل‌های رنگارنگ می‌کارد که پس از گل کردن دارای غوزه‌های کلان می‌شود که پدرام او را با تیغ‌ها می‌شکافد و شیرآن را جمع آوری می‌کند. پدرام می‌گوید که این گل‌ها قیمتی است و نام آن را  بوته فقیری می‌گوید.
حمید از صحبت‌‎های عزت پی برد که پدراش دهقانیست که تریاک می‌کارد. او که از این ناحیه رنج‌های فروان کشیده بود، تبراقش را کنار کشید واز استاد خواست تا اجازه دهد در صف دیگربنشیند.
استاد که این عکس العمل ناگهانی حمید را متوجه شد، تعجب کرد. استاد به حمید گفت: مگر این چوکی با آن چوکی چه تفاوت دارد که شما انجا می‌نشینید؟
حمید: استاد راحت نیستم
عزت که هم متوجه این رفتار حمید شد، ده‌ها گب در دلش پیدا شد وبا خود می‌گفت چه چیزی از وی سر زده است که حمید را ناراحت کرده است. استاد با جابجای حمید موافقت نکرد، اما حمید ساکت سرجایش نشست. عزت از آن روز به بعد مدام تلاش می‌کرد تا با حمید گب بزند و بداند که دلیل ناراحتی‌اش چیست، اما این اصرار او فایده نداشت.
روزی که استاد کارخانگی دانش‌آموزان را می‌دیدید و اصلاح می‌کرد، متوجه شد که حمید کتابچه‌اش  را نیاورده و کارخانگی‌اش را انجام نداده است.
استاد از حمید‌پرسید که چرا کارخانگی ات را انجام  نداده؟
حمید گفت که انجام دادم، اما کتابچه‌ام را اشتباهی برادرام برده و تلاش می‌کنم فردا بیاورم.
استاد این غذر او را پذیرفت، اما فردای آنروز این داستان همچنان تکرار شد وحمید کارخانگی اش را انجام نداده بود.
استاد از این بازیگوشی حمید ناراحت شد و خواست که او را جزا بدهد، اما عزت از استاد خواست که یک بار دیگر او فرصت دهد. استاد نگاهی به دورادور کلاس انداخت وگفت که این بار بخاطر هم کلاسی‌هایت می‌بخشم، اما در ساعت درسی آینده باید کار خانگی ات را انجام دهی.
زنگ تفریح نواخته شد و استاد از کلاس خارج شد. عزت از دنبال استاد راه افتاد ودر بیرون کلاس به استاد گفت که استاد اجازه دهید من مشکل حمید را بپرسم که چیست واین مشکل را حل می کنم. استاد از این کار عزت خوش شد و گفت که درست است. من منتظر می‌مانم که چگونه می‌توانی حمید را از بازیگوشی رهایی بدهی ومتوجه مسوولیتش کنی.
عزت از استاد تشکری کرد و به صنف برگشت. همین که زنگ رخصتی زده شد، عزت دست حمید را گرفته وراهی خانه شدند. هرچند در اول حمید تلاش می‌کرد که گب نزند، ولی عزت او را به گپ آورد واز او پرسید که چرا از نشستن در کنار من ناراحت است واحساس خوشی نمی‌کند؟
حمید خیلی تلاش کرد که پنهان کاری کند، اما اشکی که در گوشه‌ای چشمش حلقه زده بود، نتوانست مانع بیان حقیقت شود وگفت که پدر تو تریاک می‌کارد و این کارش سبب شده که پدرام برای تهیه تریاکش تمام پول ووسایل خانه ما را بفروشد.
عزت با شنیدن گب های حمید تکان خورد و لحظه‌ای به فکر رفت، اما هیچ جوابی برای حمید نداشت. لحظه‌ای مکث کرد و به فکر رفت، اما زمانیکه متوجه شد، دید که حمید رفته است وکسی در اطرافش نیست. عزت همین که به خانه رفت، درگوشه خانه مغموم وخاموش ماند و هرچه فکر می‌کرد، کاری از دستش ساخته نبود، مگر اینکه با باپدراش گب بزند.
آنشب را خواب نرفت و تا صبح به حمید، پدراش، معلم و صنف درسی‌اش فکر کرد. هیچ راه حلی نیافت. فردا خواب آلود و غیرمنظم به کلاس رفت و استاد دوباره کارخانگی دانش‌آموزان را جمع کرد، اما این بار حمید تنها نبود، بلکه عزت نیز در جمع کسانی قرار گرفته بودکه کارخانگی‌اش را انجام نداده بود.
وقتی استاد از او پرسید که چرا کارخانگی‌اش را انجام نداده است، هیچ جواب نداشت. استاد گفت که تو گفته بودی که نه تنها کارخانگی ات را انجام میدهی بلکه ضمانت حمید را نیز کرده‌ای؟ حالا بگویید که چرا شما کارخانگی را انجام نمی‌دهید؟.
زنگ تفریح زده شد واستاد سایر دانش‌آموزان را  به صحن حویلی مکتب فرستاد و به عزت و حمید اجازه تفریح نداد. استاد گفت که باید اول پاسخ بدهید، بعد می توانید به تفریح بروید. عزت نمی‌دانست که ازکجا شروع کند و چگونه این واقعیت را بگوید، اما راه چاره‌ای جزء گفتن واقعیت نداشت.
عزت یک قدم پیش آمد و به استادش گفت که اگر راست را بگوییم به ما کمک می‌کنی؟
استاد تعجب کرد و گفت که چه خبر است؟ بگوید چرا که نه! مگر چه شده که تاهنوز من نمی‌دانم؟
عزت گفت که پدرام دهقان است و تریاک می‌کارد، اما من نمی‌دانستم وهمان روز که از پدرام ودهقانی‌اش برای شما گفتم، حمید از من ناراحت شد وبرای همین بود که می‌خواست جایش را تبدیل کند ودر صف دیگر برود. حمید پسر خوب ودرس خوان است، اما از آنجایکه پدراش معتاداست و پول برای خرید کتابچه و قلم ندارد، کارخانگی‌اش را انجام نمی‌دهد. من از کار پدرام پشیمانم و نمی‌دانم چگونه می توان متوجه‌اش بسازمکه این کار را نکند
حمید هم گفت که استاد من از شما تقاضا می‌کنم که به من کمک کنید تا پدرام را از کشیدن تریاک منصرف کنیم و تداوی کنیم که دیگر پول نان من و مادرام وبرادرکوچکم را تریاک نخرد. به پدر عزت هم  بگوییم که به پدرام تریاک نفروشد. او اگر تریاک نفروشد، پدرام تریاک یافت نمی‌تواند و به فکر ترکش می‌‎افتد.
استاد که از شنیدن سخنان این دو دانشآموز کوچگ بهت زده شده بود، هیچ چیزی به ذهنش نمی‌رسید و فقط حیران به چشمان عزت و حمید خیره شده بود. همانجا بود که در گوشه صنف روی چوکی‌اش نشست و لحظه‌ای به فکر فرو رفت. لحظه‌ای نگذشته بود که دوباره سخنان آن دو دانش‌آموز را در ذهنش مرور کرد.
عزت گفت که استاد من همه چه دارم، کتاب، کتابچه، قلم، پنسیل و تبراق وخوب هم درس می‌خوانم، اما همین که متوجه شدم پدرام تریاک می‌کارد از دیروز تا بحال کتابم را نخوانده ام و به فکرحمید و پدراش و پدرام افتاده ام.
استاد بلند شد و به سوی آن دو رفت و گفت: شما قول بدهید که خوب درس می‌خوانید، من این مشکل را حل می‌کنم. حمید و عزت هردو به طرف استاد پریدند و هرکدام از پاهای استاد گرفتند وبه گریه افتادند. گریه کنان می‌‍گفتند که شما با ما همکاری کنید ما هرطوریکه شما بخواهید، کارخانگی خودرا انجام می‌دهیم.
استاد از همان روز تصمیم گرفت که باید برای این مشکل راه چاره‌ای بیندیشد و آن را حل کند، اما مطمین نبود که بتواند مشکل را حل کند، اما از انجایکه به دانش آموزان قول داده بود، دست به کار شد. زنگ بعداز تفریح را به دانش آموزان درس گفت، اما خودش هم نفهمید که چه می‌گوید. زنگ رخصت نواخته شد و استاد دوباره به سراغ عزت و حمید رفت. هر دو را دید و این بار با مهربانی تمام گفت که شما خوب درس بخوانید و همکاری کنید، این مشکل را با هم حل می کنیم.
استاد همین که ساعت اخر را درس گفت بطرف خانه راه افتاد. در مسیر راه به حمید وعزت فکر کرد، به خودش که قول همکاری داده بود، به اینکه چگونه می‌تواند کمک کند. همین که به خانه رسید، در اتاقش رفت ولحظه‌ای استراحت کرد، وقتی از خواب بیدار شد، خانمش چای سبز را دم کرده و باهم چای نوشیدند. هنوز دهنش را مزه مزه می‌کرد که دوباره بفکر فرو رفتد. خانمش از وی پرسید که خیریت است؟کمی گرفته به نظر می‌رسی؟ معلم درجواب خانمش گفت که آری خیر وخیریت است و کمی خسته بودم، استراحت کردم وحالا هم میرم خانه ملک کمی کار دارم وبر می گردم.
از پیاده راه باریکی که از فراز تپه به کشت زار منتهی می‌شد، راه قریه را در پیش گرفت. در مسیر راه باخود فکر می کرد که چگونه این مساله را مطرح واز ملک کمک بخواهد. . هنوز به دروازه قلعه ملک نرسیده بود که او را دید، از دروازه خارج می‌شود، صدا زد و گفت که ملک صاحب ترا کار دارم.
استاد: سلام علیکم ملک صاحب
ملک: علیکم سلام معلم صاحب این وقت روز واینجا؟ خیریت باشد؟
معلم نفسش راکه در سینه حبس کرده بود، بیرون داد وگفت: ملک صاحب خداکند که مزاحم نشده باشم، جای روان بودید؟
ملک که مردی با وقار ودرعین حال شوخ طبیعت بود گفت: آری جای می‌رفتم، اما از دست دعوای اهالی قریه حال و روز نداریم، حالا شما بگوید که خدا کند خیریت باشد.
معلم گفت: راستش در نخست یک مشوره و بعدا همکاری شما را می‌خواستم، نمی‌دانم که این مزاحمت من شما را از کار نندازد.
ملک قریه گفت: نه معلم صاحب. آنقدر کار ضرور هم نبود، اما حالا که شما آمده‌اید باهم خانه میریم و قصه می‌کنیم. هردو باهم وارد قلعه شدند و در اتاق نشیمن تابستانی ملک قریه رفتند وباهم به گفتگو پرداختند. معلم بدون مقدمه رفت روی اصل ماجرای اتفاق امروز صنفش.
ملک قریه لحظه‌ای مکث کرد و گفت که طفلک معصوم. ادامه داد. هرچند که این تریاک پدر لعنت تداوی ندارد و بد مرض است، اما نمی‌دانم که چه چاره‌ای برای آن بیندیشیم. معلم وسط حرف ملک قریه پرید و گفت: نه نه ملک صاحب اعتیاد تداوی دارد و من به دانش اموزان قول داده ام که این مشکل را حل می‌کنم، اما به تنهایی ازتوان من خارج است پس شما هم لطف کنید و کم کنید تا این مشکل را حل کنیم. حل این مشکل هم زندگی یک خانواده را نجات می‌دهد، هم دانش اموزان را دوباره از تشویش خلاص می کند و هم یک کار خیر وانسانی است که انجام میدهیم.
ملک قریه گفت که فردا شب ختم قران عظیم الشان دارم، تا آنزمان فکر می‌کنم و شب که مهمان‌ها آمد، این مساله را می‌گویم که دیگه کسی در زمین‌ها تریاک نکارد. هرچیزی دیگری که می‌کارید و تخم و بذراش را کار دارید، من تهیه می‌کنم، اما دیگر تریاک نکارید.
معلم از این پیشنهاد ملک قریه بسیار خوشحال شد، اما هنوز مشکل حمید حل نشده بود. همین که داشت خانه ملک را ترک میکرد، بخود فکر می‌کرد که اگر نتواند این مشکل دانش اموزانش را حل کند، به یقین که ازاعتبارش کاسته می‌شود، دیگر معلم یک دوست، یک همکار و یک مربی خوبی بوده نمی‌تواند. در ذهنش هزاران حرف وحدیثی می‌گشت،اما همه آنها را رد می‌کرد وسرانجام با خود کنار آمد که باید انتظار کشید تا ملک قریه چه می‌کند.
فردای همان روز که به سوی مکتب می‌‍رفت، مطمین نبود که به عزت و حمید چه بگوید، اما امیدوار بود که ملک قول همکاری داده شاید، بتوان یک کارش کرد. زنگ مکتب زده شد که حمید و عزت باهم از جلو دروازه اداره به کلاس شان رفتند. ار دست همدیگر گرفته بودند و قدم زنان می رفتند. آن ناراحتی روزهای قبل درسیمایشان دیده نمی‌شد.
استاد سه ساعت اول را با دلهره‌گی تمام درس گفت، اما همش به جوابی می‌اندیشید که بتواند قناعت عزت و حمید را فراهم کند. طی دلش چیزی می‌گفت، اما نمی‌دانست که چه بگوید. زنگ تفریح زده شد که عزت و حمید دم دروازه پیدا شدند. معلم همه دانش اموزان را از کلاس رخصت کرد و آن دو را داخل صدا کرد.
بعداز احوال پرسی گفتند که درس خوانده‌اید؟ هردو خنده کردند و یکصدا گفتند که بلی استاد. اما شما چکار کردید؟ معلم که هر لحظه این سوال در ذهنش می‌گشت، گفت که مساله را با ملک قریه گفته‌ام و امشب ختم قران دارد و یک راه حل برایش می‌سنجیم. عزت چیزی نگفت، اما حمید گفت که ما به گب‌های شما باور داریم.

احتمال تاخیر در برگزاری انتخابات

انتخابات پارلمانی وشوراهای ولسوالی افغانستان که قرار است در 28 میزان امسال برگزار شود، با گذشت هر روز با چالش‌ها و موانع‌های جدی رو برو می‌شود که احتمال تاخیر وحتی برگزارنشدن آن را در زمان معینه بیشتر می‌کند. احتمال تاخیر در برگزاری انتخابات پس از آن بیشتر می‌شود که احزاب سیاسی سیستم رای غیرقابل انتقال را نپذیرفتند وبرگزاری انتخابات را از طریق بایومتریک رای دهندگان وتغییر سیستم رای قابل انتقال مشروط کردند.
در تازه‌ترین مورد، رییس جمهور ایالات متحده آمریکا از نیروهای امنیتی افغانستان خواسته است که ساحات دور دست وکم جمعیت افغانستان را ترک کرده و آنرا به طالبان واگذار کند. این واگذاری ساحات کم جمعیت به معنی واگذاری بعضی ولسوالی‌ها به گروه طالبان است. واگذاری‌ها ولسوالی‌ها خود به خود زمینه برگزاری انتخابات شورای ولسوالی را از مردم گرفته و انتخابات را با چالش مواجه می‌سازد.
از جانب دیگر، در شماری از ولسوالی‌های کشور تاکنون هیچ فردی خودرا برای احراز کرسی شورای ولسوالی کاندیدا نکرده‌اند. هرچند که بی میلی ونبود کاندیدا را دراین ولسوالی‌ها بخاطر مشخص نبودن معاش وکلای شورای ولسوالی گفته اند، اما با پرداخت معاش نیز در بعضی از این ساحات با مشکلات جدی مواجه هستیم. زیرا در بعضی ولسوالی‌ها دولت حاکمیت ندارد واز جانب دیگر، میزان تهدیدات در آن ساحات بالاست که زمینه حضور خانم‌ها وحتی مردان را از شرکت دراین پروسه می‌گیرد. در حالیکه براساس قانون، حداقل دو خانم در هر شورای ولسوالی باید حضور پیدا کند.
کمیسیون مستقل انتخابات در حالی از برگزار انتخابات در زمان معینه آن سخن می‌زند که تصامیم احزاب سیاسی، کشورهای کمک کننده ودخیل در قضایایی افغانستان بر روند کار این کمیسیون تاثیر مستقیم داشته وحتی می‌تواند پروسه را به تاخیر نیز بیندازد.