‏نمایش پست‌ها با برچسب گزارش؛. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب گزارش؛. نمایش همه پست‌ها

۲۰ تیر ۱۳۹۷

ارگ در دو راهی ناگزیری؛ تمکین یا سرکوب


از اعتراض شهروندان در ولایات شمالی کشور بیش از یک هفته می‌گذرد، اما حکومت تاکنون با بی‌تفاوتی تمام با معترضین برخورد کرده وانتظار این را می‌کشد که معترضین خسته شده و به خانه‌هایشان برگردند، اما اکنون اعتراض از فاز اول خارج و به مرحله جدی و تازه‌‌تر به پیش می‌رود.
معترضین تاکنون دو بندر تجارتی را درشمال بسته وگفته می‌شود که قرار است شیرخان بندر را نیز مسدود کند. راه‌های مواصلاتی در ولایات شمالی بسته و دروازه‌ها ادارات دولتی در ولایت جوزجان نیز بطور کامل بسته می‌باشد. در روزهای نخستین اعتراض بخش از ساختمان ولایت فاریاب به آتش کشیده شد وبا گسترش دامنه اعتراض به سایر ولایات از جمله مزارشریف، عکس رییس جمهور از دروازه وردی شهر پایین انداخته شده و به آتش کشیده شد.
عکس از برگه بشیراحمد تینج
 ظاهرا که با گذشت هر روز دامنه اعتراضات گسترده شده و معترضین خشین‌تر می‌شوند. در تازه‌ترین مورد، معترضین در برابر دروازه وردی ولایت تخار با برپای خیمه تحصن دروازه این ولایت را نیز بستند. معترضین از گسترش دامنه اعتراضات خبر داده وگفته است که به زودی عتراض شان به بستن دروازه‌های ادارات دولتی به سایر ولایات  ادامه پیدا می کند.
در همین حال معترضین به حکومت مرکزی کابل هشدار داده است که اگر به خواست معترضین که همانا بازگشت جنرال دوستم و رهایی قیصاری می‌باشد، توجه نشود، برق وارداتی را که از شمال به کابل انتقال یافته را نیز قطع می‌کند. این اعتراضات پس از آن فراگیر وگسترده‌تر می‌شودکه ایتلاف نجات افغانستان  که متشکل از حزب جنبش ملی، حزب جمعیت اسلامی و حزب وحدت اسلامی مردم افغانستان می‌باشد، در آخرین موضعش گفته است که جنرال دوستم را بر می‌گرداند. این ایتلاف طی نامه‌ی سرگشاده به سران کشورهای ناتو از مطلق العنانی در حکومت کابل سخن گفته واشرف غنی را متهم به تحمیل حلقه خاص قومی بر سایر اقوام کرده‌است. در بخش از این نامه چنین آمده است:"متاسفانه، حلقات معين در حكومت مطلق العنان مركزي و در راس آنان داکتر محمداشرف غنی، طي سال‌هاي اخير همه مساعي شان را در راستاي تحميل حاكميت يك حلقۀ خاص قومی بر ساير اقوام به خرج داده اند و وضعيت بحراني جاري در افغانستان يكبار ديگر خاطرات تلخ تاريخ گذشته را در اذهان مردم ما تازه نموده است".
از صفحه فسبوک محمد محقق
در تازه‌ترین موردی گفته می‌شود که ایتلاف دیگر  متشکل ازمحمد محقق, جنرال دوستم,عطامحمدنور، صلاح الدین ربانی، انوار الحق احدی، امیر اسماعیل خان، رحمت الله نبیل، احمد ضیاء مسعود، جنرال رازق، حضرت علی، همایون همایون و ظاهر قدیر می‌باشد، اعلان موجودیت می‌کند.
باین حال می‌توان گفت که وضعیت به سمت یک آینده ناخوشایند و نامعلوم به پیش می‌رود. تداوم اینوضعیت در حساس‌ترین موقعیت زمانی که همراه است با برگزاری انتخابات پارلمانی نه تنها که حکومت را با یک چالش کلان مشروعیت مواجه می‌سازد، بلکه از لحاظ اقتصادی نیز  به سرآشیب سقوط به پیش می‌برد.
اکنون توپ در میدان ارگ ریاست جمهوری است که ابتکار عمل را در دست بگیرد واز اقدامات پرخاشگرانه وحساسیت‌برانگیزش که از سوی معترضین به نفاق قومی تعبیر می‌شود، دست بردارد، در غیرآنصورت درگیرشدن با تمام این مشکلات با در نظرداشت حساسیت‌های که از سوی حکومت در طول چند سال گذشته خلق شده، چالش‌های جدی را فرا روی حکومت قرار می‌دهد.
.

۲ مهر ۱۳۹۶

روایت دهمزنگ


ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم. دو بسته ساندویچ خانگی را با سه بوتل آب سرد داخل بیک خود گذاشتم واز خانه خارج شدم. حوالی ساعت پنج صبح خودرا در مصلی رساندم. آنجا خالی بود و تنها پیش از من سه نفر دیگر آنجا رسیده بودند. هیچکدام انها را نمی‌شناختم، اما همین که رسیدم پس از احوال پرسی پیشنهاد دادم که بینرهای تبلیغاتی را به خیابان بیاورد تا مردم خبر شوند که تظاهرات برگزار می‌شود وتبلیغاتی را که از سوی بعضی رسانه‌ها شنیده‌اند، بدانند که شایعه است.
نزدیک ساعت شش بود که به تعداد آدم‌ها در مصلی افزوده می‌شد. ساعت شش یک طرف جاده مصلی را بستیم و بینرها را به سرک آوردیم. یک نفر را که به اسم قومندان صدا می‌کرد، بلندگوی دستی خودرا روشن کرد و آهنگ‌های میهنی داوودجان سرخوش را از آن طریق پخش می‌کرد. خودش به خیابان آمد و وقفه وقفه از طریق بلندگوی دستی به مردم خطاب می کرد که بیاید و برای گرفتن حق مردم به ما بپیوندید. اکنون شنیده‌ام که ایشان نیز در جمع مجروحین حادثه اند.
قبلش با بلال نوروزی از طریق فسبوک چت کردم و ایشان توصیه داشت که دوستان را هماهنگ کنیم تا از طریق انترنت پخش مستقیم از جریان مظاهره داشته باشیم. کمی صحبت با استاد اسلم جوادی کردم و چند تا عکس خواست که برایش فرستادم. دوستان زیادی پیام می‌دادند و اطلاعات می‌خواستند.
چندین بار با رمضان محمودی تماس گرفتم و ایشان به طرف قلعه نو می‌رفت. قرار بود با استاد عزیز رویش و بعضی دوستان دیگر، عدالت خواهان را از قلعه نو با خود بیاورد. ساعت هفت شد و به تعداد جمعیت افزوده می‌شد. تا اینکه از مصلی راه افتادیم و بسیاری از دوستان را در انجا دیدم. همه نگرانی از عدم اشتراک مردم داشتند، اما همین که راه افتادیم و به پولسوخته رسیدیم، موج از آدمها شکل گرفته بود ودسته دسته به جمع ما می پیوسستند.

در امتداد کوته سنگی بسیاری ازدوستان و آَشنایانی را دیدم که اکنون در لیست شهدای جنبش روشنایی قرار گرفته و به حق پیوسته اند. در ادامه جاده دانشگاه چندین پوست را ماندم و تصویری از عدالت خواهان را منتشر کردم. تا اینکه آهسته آهسته دانشجویان دانشگاه کابل و پلیتخینک در جمع ما افزوده شد. هرلحظه داشت جمعیت بیشتر می‌شد. فضا خیلی آرام وسنگین بود. بسیاری‌ها قبل از رفتن عصبانی، احساساتی و در عین حال تند مزاج شده بودند، اما در جریان مظاهره همان ها را میدیدم که بیشتر از همه تلاش داشتند تا هرچهآارام تر و مدنی‌تر حرکت کنیم.
با رسیدن در دهمزنگ و شروع سخنرانی‌ها، روی جاده داغ نشستیم. متوجه شدم که استاد جواد سلطانی با بعضی از جوانان دیگر انطرف‌تر هستند. پهلوی شان رفتم و تلفنم در دستم بود، استاد با شوخی گفت: سند می‌گیری؟ من هم گفتم که خوب است که شرکت کرده‌اید و من چند  روز قبل از تظاهرات نوشته بودم که استاد جواد سلطانی کجاست که معلوم نمی‌شود. شوخی کرد و گفت که کارات دارم.
لحظه‌ای نشستیم و تا اینکه سخنرانی‌ها خاتمه پیدا کرد. به سوی خط اول که نیروهای امنیتی راه را سد کرده بودند، راه افتادم. زیر پرچمی کشور که توسط آن راه مسدود شده بود، نشستم و چند پُست فسبوک را خواندم. انترنت به سختی یگان بار وصل می‍‌شد ودوباره قطع می‌شد. از انجا برگشتم و چوک را دور زدم و در امتداد جاده کوته سنگی در گوشه‌ی زیر درخت در سایه نشستم.
به محمودی دوباره تماس گرفتم و ایشان داخل موتر کاماز بود. جای که چند ساعت قبلش سخنرانان از آنجا پیامش را بیان می‌کردند. محمودی صدا کرد و داخل موتر بالا شدم. چند تن از دانشجویان دانشگاه کابل نیز بودند. فقط یکش را بخاطر دارم که می‌گفت از ولایت بلخ است
محمودی را آب و نان تعارف کردم و خواستم بروم، اما گفت: چه جای بهتر از این. بنشین و روی این بینرها راحت باش. چند دقیقه را همانجا ماندم و بسراغ فسبوک رفتم. چارچ تلفنم کم مانده بود وبعضی تصاویر جریان اعتراض را با محمودی شریک کردم. از وضعیت بد انترنت شکایت کردم که بسم الله تابان پیام دادم. موضوع را با ایشان مطرح کردم و او گفت که با وزارت مخابرات در میان می‌گذارد. گپ و گفت ‌داشتیم که شب چه برنامه است و چه باید بکنیم که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی بلند شد و موتر ما را تکان شدید داد. فکر کردم بمب در زیر موتر ما جاگذاری شده و موتر ما را بلند کرد. محمودی پرید و بچه‌ها همه با سر و صدا و هیاهو از موتر پیاده می‌شدند. من هم طرف دست راست پریدم و در همانجا بدون اینکه بلند شوم اولین جمله را نوشتم:" انفجار کرد". اولین پست را در فسبوک گذاشتم.
از موتر پیاده شدم ودیدم که همه جا را تن‌های بی‌سر، سرهای بی‌تن، دست‌ و پاهای بریده، قطعات گوشت، اجساد تکه و پاره شده گرفته است. به طرف جاده دویدم که انفجار دوم رخ داد. شاید فاصله بین این انفجارات در حد یک دقیقه و چند ثانیه بود ویا نهایت دو دقیقه و لحظه‌ای گذشت که فیرهای مسلسل را شنیدم.
در همین دقیقه نامزدم زنگ زد و من مدام داد می‌زدم که به کمک زخمیان بشتابید. بطرف نیروهای امنیتی می‌دویدم و می‌گفتم که رنجرها را بیاورند، اما انها بجای کمک موترها را سوار شده و از محل گریختند. این کار آنها خیلی ها را خشمگین کردند همه داد می زدند که نگریزید و زخمیان را جمع کنید، اما موتری نبود که آنها را انتقال دهیم. ده پانزده دقیقه شاید گذشته بود که امبولانس امد. او در همان دقیقه پر شد از زخمیان واجساد. منتظر دیگری ماندیم و تا اینکه خیلی وقت گذشت تا رنجرها و امبولانس‌های دیگر از راه رسیدند. صدای انفجار وحشتناک بود وهمه را گیج کرده بود. همه داد می‌زدند، اما نمی‌دانستند که جکار کنند.

حسین محمدی را قبل از اینکه به موتر بالا شوم، دیدم و گفتم که کارات دارم. صبر کن بر می‌گردم. همین که به موتر بالا شدم و چند لحظه را با محمودی مصروف صحبت و گفت‌وگو شدم، دیگر محمدی را ندیدم، اما پس از گذشت چند ساعت عکسش را دیدم که در جمع شهدا پیوسته است. او اهل رسانه بود و برای فارس نیوز می‌نوشت.  روز تلخ و وحشتناکی بود. تا شام همان روز را در انجا بودم، اما پسان‌ها خبر شدم سه تن از اعضای انجمن ما نیز در جمع شهدا هستند. به شفاخانه علی آباد رفتم واز انجا در مسجد مهدویه گولایی مهتاب قلعه ساعت دوازده ونیم و یک شب بود که شهدا را دوباره به سردخانه‌ها فرستادیم.
شب مدام از خوابم می‌پریدم و می‌ترسیدم. نزدیک ساعت دونیم و سه شب بود، صدای فیر از ساحه اونچی باغبانان به گوشم رسید. فورا بلند شدم و دوباره صداها خاموش شد. ترسیده بودم که نکند افراد شرور کدام اقدام خودسرانه و تخریب گرانه نکرده باشد. 

چشم‌دیدهای یک عابر از جاده‌ی مرگبار کابل-قندهار

نیمه‌ی شب بود که اتاقم را به سویی ایستگاه موترهای مسافربری شاهراه کابل-قندهار ترک کردم. با تاکسی کهنه‌ از نوع والگایی روسی خود را به ایستگاه رساندم. با راهنمایی کمک راننده چوکی را که بلت کرده بودم یافتم. ساعت نزدیک به چهار صبح بود که موتر حرکت کرد و در تاریکی شب، جاده‌ی تاریک و مارپیچ مانند را می‌‍پیمود.
بعداز چند دقیقه‌ی به دروازه‌ی خروجی کابل رسیدیم. سربازان ایستاده بودند و موترها را باز رسی می‌کردند. با دیدن نیروهای امنیتی در نیمه‌ی شب احساس خوشحالی می‌کردم که دارد به وظیفه شان می‌رسد وخدمت می‌کند؛ اما این فکر بعداز چند دقیقه عوض شد. دوتا ازافراد مسوول دروازه‌ی خروجی به موترما اشاره دادند و چراغ انداختند. راننده موتر را ایستاده کرد و دروازه را به رویش گشود. دوتن از آنان به داخل موتر آمدند و نفر دیگر در پهلوی دست‌یار راننده ایستاده بود. بگومگوهای مخفیانه شروع شده بود. من هم که چوکی نزدیک به پنجره را گرفته بودم در سایه‌ی از تاریکی و نور کمرنگ چراغ موتر، آنان را نگاه می‌کردم.
سرباز خواهان باز نمودن صندوق‌های بغلی موتر شد. کمک راننده صندوق را گشود و سرباز هم با انداختن چراغ به داخل صندوق‌های بغلی موتر، دوباره ان را بست. چیزهای به کمک راننده می‌گفت وچیزی می‌خواست، اما شیشه‌های موتر بسته بود وصدایی آنان شنیده نمی‌شد. کمک راننده دست به جیب شد و پولی از جیب کشید و به سرباز داد. موتر حرکت کرد. از دروازه عبور کرد که سرباز دیگر چراغ اند اخت وهنوز کمک راننده به موتربالا نشده بود که آن سربازهم استحقاقش را طلبید و خدا داند که چند گرفت و کمک راننده را رخصت کرد.
برایم جالب بود نه بخاطر اینکه پول گرفته بود. بخاطر اینکه مسوولین بارها گفته اند که چیزی جز حق قانونی وتعیین شده از طرف مقامات بالا دیگر پول از راننده‌ها گرفته نمی‌شود. درسیاهی شب به پیش می‌رفتیم تا اینکه به سرمنزل رسیدیم. سفر کابل به سوی قندهار درهمین یک چشم دید و خرابی جاده و نگرانی مسافرین از وجود گروه طالبان به پایان رسید. هرچند که درگوشه و کناری جا ده سربازان به چشم می‌خورد و پسته‌های امنیتی نمایان بود، اما پول گرفتن آنان سبب شده بود که کمی به ان بدبین شوم.
بعداز گذشت ده روز دوباره برگشتم به سوی کابل. شهرکه به آن عادت کرده ام و برایش دل‌واپس بودم. اهنگی را گوش می‌دادم که می‌خواند"کابل وطن من، افغانستان من". علاقه‌ی رسیدن به کابل، گرمایی سوزنده‌ای نیمه‌ روز قندهار را تحمل پذیر ساخته بود. از شهر قندهار خارج شدیم. نیروهای امنیتی در فراز تپه‌‍ها دیده می‌شدند. کاروان‌های اکمالاتی هم به امتداد زابل وقندهار صف بسته بودند. صدها موتر بودند که به شکل زنجیره‌ی راه افتاده بودند.
خرابی جاده، انفجارهای بزرگ که منجر به شکسته شدن جویچه‌ها وپولچک‌ها شده بودند به نگرانی مسافران در این جاده بیشتر می‌افزود. تا ولسوالی مقر ولایت غزنی به خوبی و راحتی آمدیم. هنوز به بازار مقر داخل نشده بودیم که دوتا از سربازان پولیس را دیدم که یونیفورم‌هایش را به تن کرده، اما از اسلحه چیزی با خود نداشتند. بطرف اخر بازار قدم می‌زدند. من از بازار مقر تصویردیگری در ذهن داشتم. همه‌اش جنگ، طالب و وحشت بود، اما وجود سربازان بدون اسلحه امیدی نو بخشید. فکر کردم که حالا دیگر امنیت کامل است و سربازان هم با خاطر آرام و فارغ بالا از همه‌ی تهدیدها به انجام وظیفه می‌پردازند. از کناری سربازان به تیزی گذشتیم و در وسط بازار دوتا موترسایکل را با دو تا سرنشین مسلح، سر وروی پوشیده ولباس‌های خاک‌آلود دیدیم که داشت اینطرف و آنطرف نگاه می‌کرد و به پیش می‌رفت. مسافران همه ترسیده بودند. همه گفتند طالبان هست. از کناری آنان عبور کردیم و درقسمت‌های آخر بازار بازهم سربازان اردوی ملی را دیدیم که عده‌ی آنان در سایه‌ها ایستاده اند وعده‌ی موترهایشان را می‌شویند. برایم جالب و سوال برانگیز بود که چطور ممکن در یک بازار کوچک و کم نفوس هم طالب حضور داشته باشد و هم سربازان حکومتی و جالب‌تر ازهمه که خیلی بی‌خیال و با خاطر آرام قدم می‌زدند.
همه سرنشینان موتر با سوال‌های اینگونه‌ی با خود درگیر شده بودند. عده‌ی این حضوری طالبان وعدم دخالت سربازان را نوع ساختگی می‌خواندند. عده‌ی می‌گفتند که سربازان بسیار بی‌احتیاط و بی‌تفاوت هستند. هرکس به نحوی توجیه می‌کرد، اما من تعجب کرده بودم وهیچ کدام از این گونه توجیحات را قناعت بخش نمی‌دانستم. کمی مشکوک شده بودم.
با ورد به شهرغزنی خوشحال شدم. شهر سلطان محمود و سنایی را متفاوت‌تر از قبل دیدم. بازسازی و نوسازی جریان داشت. شهر رنگ و رخ دیگری به خود گرفته بود. چهره‌ی ظاهری جاده‌ها و نکات برجسته‌ی شهر تغییر کرده بود. انتظار جشن خزانی را می‌کشید که یکبار دیگر غزنی برنامه‌ی رسمی مرکز تمدن وفرهنگ کشورهای اسلامی را به خود اختصاص می‌داد. امیدوار شده بودم و شوق دیدار بیشتر در وجود جا گرفته بود، اما موتر حامل ما به سرعت تمام از میان این شهر می‌گذشت.
از دروازه‌ی شهر غزنی خارج شدیم. هنوز چند دقیقه راه نرفته بودیم که سربازان خارجی با تانگ‌هایشان در فراز تپه‌ها نمایان شدند. کمی اوضاع نورمال به نظر نمی‌رسید. جاده شلوغ بود و در اطراف آن سربازان خارجی به وفور به مشاهده می‌رسید. هفته‌ی قبل که از آنجا گذشته بودم طالبان پولچک را در ان منطقه انفجار داده بود که سبب تخریب جاده گردیده بود. نیروهای خارجی پولچک را دوباره ساخته بودند و امنیت را گرفته بودند تا دوباره آماده‌ی استفاده گردد. از انجا گذشتم و در دشت آغازین منطقه وردک راه مسدود بود. موترهای قطار و اکمالاتی همه ایستاده بودند. موترهای مسافر بری کوچک از کناری چاده‌، از روی دشت می رفتند. کمی پیش‌تر رفتیم و دیگر راه کاملا مسدود شده بود. متوجه شدیم که قبل از ما بمب در جاده‌ جاسازی شده بود که انفجار کرده و ممکن که تلفات رانیز در قیبال داشته بوده باشد. سربازان حضور داشت. آنسوتر از انان چوپانی مصروف چراندن رمه بود. سربازان وی را صد کردند و نزد خود طلبیدند. چوپان به طرف آنان آمد و هنوز دست نداده بود که سرباز سیلی محکمی را به صورت چوپان حواله کرد. لنگی اش افتید و از مویش گرفته شروع به لت و کوب نمود. جای مشت و لگد یافت نمی‌شد. چوپان به زمین افتید و در زیر لگدهای سربازان پنهان شده بود.سرنشینان موتر از دیدن این وضعیت همه خشمگین شده بودند، اما بودند عده‌ی که چوپان را سربازی طالب می‌خواندند. آنان می‌‌گفتند که طالبان با استفاده از چوپان واین‌گونه تخنیک دست به تخریب جاده‌ها زده و بمب جاسازی می‌کنند.
از همان آغاز ورد به ولایت میدان وردک رنگ و رخ آسمانش دیگرگونه به نظر می‌رسید. هنوز از محل که جاده مسدود بود دور نشده بودیم که دودی از قسمت‌های آخر میدان وردک به سوی آسمان بلند می‌شد. همه ما جرایی وردک را می‌دانستند. لاشه‌ موترهای سوخته و تخریب شده‌ی نیروهای اکمالاتی ناتو گواهی از نا امنی و وضع بد امنیتی این ولایت خبر می‌داد. هرقدر که به سوی محل که از آن جا دود بلند می‌شد نزدیک می‌شدیم دود بیشتر می‌شد.
در منطقه‌ی سالار میدان وردک، حضور نیروهای امنیتی داخلی و خارجی چشمگیر بود. قطاربزرگ به سوی غزنی در حرکت بود. در بعضی جاها در مقابل پسته‌‍های امنیتی ایستاده بودند. سربازان داخلی وخارجی در دوطرف جاده ایستاده بودند وعده‌ی آنان به سوی محل که از آن جا دود بلند می‌شد به پیش می‌رفتند.
آهسته اهسته از کنار تانک‌های سربازان خارجی و قطار اکمالاتی آنان که راه را مسدود ساخته بودند به پیش می‌رفتیم. دیدیم که یکی از موترهای سربازان داخلی راماین جاسازی شده در کنار جاده گرفته و سرنشینان آنان معلوم نبود که زخم برداشته بودند یا کشته بودند. در کناری جاده زیر درخت‌های سنجید که سد و مانع از رفت وامد را ساخته بودند خوابیده و دیگران در اطراف آن جمع اند. به حال ٱنان افسوس خوردیم و حس ترحم همه برانگیخته شده بودند، برخلاف چند دقیقه قبل که همین سربازان با لت و کوب چوپان حس انزجار ونفرت سرنشینان را برانگیخته بودند.
به سوی خط و نشان دود و آتش به پیش می‌رفتیم. به محل اتفاق که افتاده بود نزدیک می‌شدیم که جیت‌های جنگی به پرواز در آمده بودند. در فراز آسمان آن منطقه دور می‌زدند و بر می‌گشتند. چند بار چرخ زدن‌های آنان تکرار شد.
شعله‌های آتش از دور به مشاهده می‌رسید. بوی تند دیزل همه جا را گرفته بود. آسمان وردک کاملا سیاه و تاریک گشته بود. سایه‌ی سنگین از وحشت و نگرانی برسیمای همه‌ی مسافران رونما گردیده بود. همه زیر لب چیزهای زمزمه می‌کردند وشاید هم دعایی می خواندند. وقت نزدیک شدیم دیدیم که در برابر پوسته‌‍ی امنیتی قطار اکمالاتی را به آتش کشیده اند. سربازان همه در زیر درخت‌ها جمع شده اند و سیب‌های را که در دست دارند نوش جان می‌کنند. همه دارند به قطار که اتش گرفته نظاره می‌کنند و بی‌خیال‌تر از همیشه مثل اینکه اصلا اتفاق نیافتده است. شاید میلیون‌ها دالر به آتش کشیده شده بود اما آنان همچنان بی تفاوت نشسته بودند. در امتداد جاده و از لای درختان سنجیده که دیده می‌شد موترها می‌سوخت. هرچند نمی‌شد که تعداد موترها را دقیق حساب کرد بطور تخمینی گفته می‌توانم که در حد ود بالای 50 موترکلان اتش گرفته بودند و می‌سوختند. عده‌ی انان سوخته بودند و عده‌ی دیگر تازه آتش گرفته بودند.
اتفاق و آتش سوزیی به این بزرگی ندیده بودم و آن‌هم در برابر پسته‌های امنیتی نیروهای داخلی کشور. با دیدن همچو وضعیت یکبار دیگر به یادی حرف‌های آندسته از مسافرین افتادم که با دیدن طالب و نیروهای امنیتی در ولسوالی مقر ولایت غزنی می‌گفتند که این‌ها همه باهم ساخته اند تا به همدیگر کار نگیرند. کمی شک‌ام به یقین تبدیل می‌شد.
در حالیکه چند روز قبل والیان ولایت میدان وردک، غزنی، زابل و قندهارجلسه‌ی مشترک را دایر نموده بودند واز بهتر شدن وضعیت امنیتی در این شاهراه خبر داده و از پلان مشترک و ویژه در شاهراه مرگ خبر می‌داند. ناکامی و یاهم بی‌مسولیتی نیروهای امنیتی به شدت تمام برای شهروندان معلوم شد. انان نمی‌توانند امنیت اطراف پوسته‌های امنیتی شان را بگیرند چگونه موفق به آوردن امنیت سرتاسری، اطمنان خاطر برای برگزاری انتخابات و حفظ نظام پس از خروجی نیروهای خارجی از کشور به شهروندان بدهند؟ واقعا که نا امید کننده و سوال برانگیز است. دوهفته قبل در همین شاهراه در منطقه ولسوالی مقر ولایت  غزنی هشت تن از مامورین دولت را از موتر پیاده نموده بوند و به رگبار بسته بودند.
بارها وبارها مسافرین شاهراه کابل-قندهار از سوی طالبان مورد بازجویی قرار گرفته وسبب آزار واذیت انان شده اند. وسعت یافتن دامنه‌ی ناامنی و حضوری گسترده‌ی نیروهای گروه طالبان درشاهراه‌های بزرگ کابل-قندهار به نگرانی شهروندان و عابرین این جاده افزده است. تماشایی اتفاقات اینگونه‌‍ی و بی‌کفایتی نیروهای امنیتی به نگرانی شهروندان می‌افزاید. برخورد دوگانه در برابر طالبان و گروهای که مدام از نیروهای امنیتی قربانی می‌گیرد و برادرخواندن کرزی سبب شده است که رخنه‌ی بزرگی از ناامیدی وبی‌تفاوتی را در میان صفوف نیروهای امنیتی ایجاد نمایند. آنان تنها به فکر دفاع از پسته‌های امنیتی و جان خود بوده و هیچگونه مسولیت و اقدام را درزمینه‌ی تامین امنیت جان شهروندان و کاروان‌های اکمالاتی انجام نمی‌دهند.
تا زمانیکه تعریف از دوست و دشمن ارایه نشود و سیاست‌های محافظه کارانه‌ی مقامات مسوول ادامه داشته باشد، شهروندان هم توقع بهتر شدن وضعیت امنیتی شاهراه‌ها و درمجموع امنیت را توقع نداشته باشند. طالب هم به این نتیجه رسیده اند که هرگونه اقدام آنان با باج دهی، التماس و تضرع همراه است، هر عمل را که خواسته باشند انجام می‌دهند کو مسوول که بازجویی کند و پاسخگویی این گونه مسایل وحوادث باشند.
هر بار می‌تواند مرگ را در برابر دیدگانش بی‌بینند. من این شاهراه را با وضعیت فعلی اش جاده‌ی مرگ می‌نامم. شاید عده‌ی خرده بگیرند، اما یک بار سفر کردن از این جاده همه‌ی حقایق پنهان را بر ملا می‌سازد. در هر چند صد متر می‌توان نشانه‌های از انفجارات که جاده را تخریب نموده مشاهده نمود. لاشه‌های سوخته‌ی موترهای باربری  و تخریب موترهای نیروهای امنیتی همه و همه گواهی میدهند. همه تایید کننده‌ی مرگ است. پس بی‌مورد نخواهد بود که جاده‌ی مرگ یا خط قرمز نامید؛ زیرا خط قرمز علامت خطر است که عدم رعایت آن منجر به مرگ می‌گردد. روزانه هزاره‌ها مسافر از این جاده رفت و آمد دارند. همه الله توکلی سوار موتر شده راهی مسافرات را درپیش می‌گیرند. رسیدن به مقصد سفر از این شاهراه خود معجز است. معجزه‌ی که تا به وقوع پیوستن آن نصف از وجود مسافر آب می‌‍شود.
نشرشده در روزنامه اطلاعات روز


باغ بابر؛ نماز جماعت در سایه‌ی کنسرت صلح


نزدیک‌های غروب آفتاب دفتر را به قصد اشتراک در کنسرتی که تحت عنوان «کنسرت صلح» در باغ بابر برگزار شده بود، ترک کردم. تند تند قدم می‌زدم تا خود را به جاده‌‍‌ی عمومی برسانم و سوار موتر شوم. در گوشه‌‌ای ایستاده‌ام و متوجه می‌شوم که دوست‌ دوران دانشگاهم از داخل موتری به من اشاره می‌کند. گوشه‌ی سرک موتر را متوقف می‌کند و من هم سوار موتر می‌شوم و به قصد باغ بابر به پیش می‌رویم، اما دوست دیگرم که نیز روزنامه‌نگار است، در ایستگاه «گذرگاه» انتظارم را می‌کشد.
با یک‌جا شدن با دوستم، به سوی باغ بابر راه می‌افتیم. کوچه‌ی بغل قصر ملکه شلوغ‌ است. تعداد زیادی از جوانان انتظار باز شدن دروازه‌ی قصر را می‌کشد تا در کنسرت اشتراک کنند. نیروهای امنیتی نیز بر فراز دیوارهای اطراف باغ و کوچه‌ی بغل‌دستی قصر دیده می‌شوند. پس از چند‌لحظه انتظار، به سوی محافظان دروازه‌ی ورودی باغ می‌رویم و از آنان خواهان باز کردن دروازه می‌شویم تا به باغ داخل شویم، اما اجازه نمی‌دهند. می‌گویند باید انتظار بکشیم تا کنسرت شروع شود.
چند‌لحظه‌‌ای در انتظار گذشت تا این که به سراغ یک‌تن از سربازان دیگر‌ رفتیم که مسئولیت محافظت از دروازه‌ی کلانی را داشت که موتر‌ها در آن پارک می‌شدند و راه ورودی به قصر را هم از آن‌جا ساخته بودند. بعد از مطرح کردن مسئله و معرفی خود که ما جمعی از خبرنگاران هستیم، از ما پذیرایی نموده و به داخل باغ راه‌نمایی نمود‌. خبرنگار‌ دیگری نیز به جمع ما افزوده شد.
قصر ملکه زیبا و قشنگ بود. عده‌ی زیادی از جوانان، موسفیدان، خانم‌ها و دختران انتظار می‌کشیدند تا کنسرت رسما شروع شو‌د. ما هم با راه‌نمایی مأموران انظباط کنسرت در جایی که برای رسانه‌ها در نظر گرفته شده بود، راه‌نمایی شدیم. غروب آفتاب نزدیک شده بود. از میان هنرمندان تنها آریانا سعید دیده می‌شد که تمرینات را اجرا می‌نماید وآمادگی برای چند‌لحظه بعد را می‌گیرد که به شکل زنده اجرا نماید.
دمادم غروب آفتاب بود که آریانا سعید چندین آهنگ را برای آزمایش اجرا کرد. در این وقت بود که ملای محله از مسجد بغل‌دستی باغ اذان می‌داد. عده‌‌ای در رقص و پای‌کوبی با آهنگ‌های آریانا سعید خود را مصروف ساخته بودند و عده‌‌ی دیگر کمی آن‌سوتر از استیژ، جانمازی‌های‌شان را پهن کرده و مصروف نماز خواندن شدند. اجرا و جمع شدن این دو پدیده‌ی متضاد و کاملا متفاوت، بسیاری از بینندگان را متعجب ساخته بود.
در فرهنگ و جامعه‌ی ما تاهنوز سنت‌هایی حاکم‌اند که به زنان اجازه‌ی آهنگ خواندن، رقصیدن و حتا شرکت در محافل رقص و پای‌کوبی را نمی‌دهد. تا هنوز با پدیده‌‌ای به نام موسیقی، به دیده‌ی بد و منفی می‌نگرند. موسیقی را چیزی خلاف شرع و شریعت می‌خوانند. اما در این شب به یادماندنی، همه‌چیز را برعکس آن‌چه تصور داشتیم، یافتیم. موسیقی و برگزاری نماز در کنسرت که تابه‌حال شاید کم‌تر اتفاق افتاده باشد، اتفاق و رخ‌داد‌ جدیدی به نظر می‌رسید؛ زیرا این دوپدیده‌ تابه‌حال کاملا تعریف متفاوت و در ضدیت با هم‌دیگر داشته‌اند؛ یک حرکت پارادوکسیکال و سنت‌شکن که تاهنوز اتفاق نیفتاده بود. به نظرم جالب می‌رسید، اما در نیافتم که از روی فهم و درک این دو کنار‌ هم گرد آمده بودند، یا هم از روی ناچاری و شوق‌هایی که اهالی مجلس را نمی‌گذاشتند که هم این را از دست بدهند و هم آن یکی را.
به هر صورت، این تفاوت‌ها و تحمل ‌پذیرش هم‌دیگر در یک محل و چهار دیواری باغ، امید و روشنی دهنده‌ی یک آینده‌ی بهتر را به همراه دارد و گذری است از زمانی که گرفتن کنسرت بر علاوه‌ی این که با تکفیر مواجه بود، محافل و بینندگان‌شان نیز از حکم ملاها و مفتی‌ها‌ در امان نبودند. در جاغوری چندین بار کنسرت‌ برگزار گردید، اما ملاها نگذاشتند برگزار شود. اگر برگزار هم کردند، بسیار با تشنج و هیاهوی زیاد همراه بود که آن شور و هیجانی که از روی شوق بود، در سایه‌ی ترس چوب به‌دستان ملاها کم‌رنگ می‌شد.
در بامیان نیز کنسرتی برای تجلیل از روز جهانی جوانان برگزار شده بود که ملاها و مفتیان شهر دخالت نمودند، اما مردم صلح‌دوست و آگاه بامیان در تقابل با آنان قرار گرفتند و از هنرمندان حمایت نمودند. کنسرت آن شب در ولایت بامیان در مقابل بودا، نماد فرهنگ و تمدن آن سرزمین‌، تاریخ‌ساز و به یادماندنی شد.
کنسرت یک شب و روز باغ بابر که توسط رادیو جوانان برگزار شده بود‌ نیز از کنسرت‌های به یادماندنی است. در این کنسرت عده‌‌‌ی زیادی از شهروندان از هرگروه و طبقه‌ا‌ی که بودند، شرکت نموده بودند. آنان هم‌دیگر را در این شب از نو یافته بودند؛ باهم می‌خندیدند، می‌رقصیدند و شادی سر می‌دادند. دو خاطره‌ی چنین هم‌گرایی و صمیمیت را میان شهروندان مشاهده نمودم. جشن پیروزی تیم ملی فوتبال کشور و کنسرت دیشب هنرمندان که از کشورهای مختلف در افغانستان آمده بودند. این دو جشن و محفل توانست ‌شهروندان را از آن تعریف‌ها که رنگ‌وبوی قومی، سمتی، مذهبی و زبانی داشتند، دور نگه‌دارند و به سرحد یک خانواده نزدیک سازند.
هنرمندانی که در این کنسرت حضور یافته بودند، یک تن از کشور پاکستان، یک جفت از هند و یک نفر بانوی هنرمند از کشور تاجکستان، به شمول چند‌گروه از داخل کشور بودند. شبکه‌ی تلویزیون یک افغانستان این کنسرت را لحظه به لحظه به گونه‌ی مستقیم پخش می‌نمود. خوشی‌های این جمع و جماعت را به درون خانه‌های شهروندان برده بود. آن‌هایی که نتوانسته بودند در این کنسرت برسند، از طریق تلویزیون برنامه را مستقیم تماشا مینمودند.
کنسرت از نزدیک به ساعت پنج بعداز‌ظهر شروع شد‌ و تا ساعت ده شب دوام داشت. در این کنسرت مهمانانی نیز از مقام‌های بلندپایه‌ی دولتی و خارجی آمده بودند. اطراف این محوطه توسط نقاشی‌هایی که پیام صلح و آشتی می‌دادند، مزین شده بود. تصاویری را در آن‌جا نصب نموده بودند که بوی محبت و صمیمت را با خود به شهروندان منتقل می‌کردند. بر اسلحه خط بطلان کشیده شده بود و کبوتران که نماد صلح و آشتی‌‌ا‌ند، با ظرافت‌کاری‌های ماهیرانه در حال پرواز نقش شده بودند.
نوت: نشر شده در روزنامه اطلاعات روز


سقف‌های غربالی اتاق‌های دانشجویان


با فرا رسیدن فصل سرما و زمستان، شهرکابل شاهد مصایب بزرگ می‌گردد که خود از آن شرمنده است. کابل با جمعیت فراتر از ظرفیتش، در هرزمستان با پارادوکس‌های مواجه می‌شود که لکه‌ی ننگ برجبین شهربودنش می‌گردد. هرچند ساختمان‌های آسمان خراش، موترها شیک وزیبا با سرنشینان خوش تیب ظاهری بسیاری از شهرها را به رخ شهروندان می‌کشد، اما واقعیت‌ها برخلاف آنچه تصور می‌کنیم، هست. نگاه سر به بالایی بسیاری ازظاهربیینان توانسته است که کابل را زیبا، پرشور و دل‌انگیز جلوه دهد، اما واقعیت امر آنست که نگاه واقع‌بینانه دراطراف به ما نشان می‌دهد که کابل ظاهر شهر، روستا باطن هست.
در میان این ساختمان‌های آسمان خراش کابل، بعضی ساختمان‌های کهنه وقدیمه‌ی نیز درکوچه‌ها وپسکوچه‌های شهر به چشم می‌خورد. دیوارهای گلی، با دروازه‌های چوبی وبعضا فلزی زنگ خورده و فرسوده، مکانی شده است برای دانشجویان که ازاطراف وارد شهر می‌شوند. دانشجویان که عموما قشر فقیر، محروم وبی‌پشتوانه دراین شهر است. شب وروزهای سرد زمستان  در این دیوارهای کهنه و بی‌در وپیکر  زندگی دوزخی را عملا برخ دانشجویان می‌کشد.
از مدت دو روز که به این سو کابل شاهد بارندگی شدید وطولانی می‌باشد، سقف‌ خانه‌های دانشجویان همانند غربال می‌ماند که درظاهر سقف است اما، چیزی در آن گیر نمی‌ماند وهمه پایین می‌ریزد. از سقفش چکک‌ها می‌چکد. دار و نداری دانشجویان چند جلد کتاب، بستره‌ی کهنه با لحافی گرم پشم گوسفند است که ازاطراف باخود آورده است. با چکیدن چکک و نمی که از اتاق‌های نمناک به این بستره‌ها سرایت می‌کند، بوی از آن برمی‌خیزد که از خم خمار میکده‌ مست کننده‌تر است.
اتاق‌های دانشجویان سرد تر از زندان‌هایست که برای مجرم‌های خطرناک وحرفه‌ی ساخته میشود. گرمایی این اتاق‌ها تنها همانا عشق وعلاقه‌ به آموزش، چشم دوختن به فردا بهتر و مبارزه با خرافات و بازگشت به گذشته‌ی تاریک است. غیابت برق، نداشتن وسایل گرم کننده درهمه‌ی اتاق‌ها همین رنگ است.
گرانی موادهای سوخت، بالا بودن قیمت برق و جیب‌های خالی دانشجویان باعث شده است که این سرما را به قیمت بسیاری از مشکلات و مریضی‌های که از آن نشات می‌گیرد راتحمل پذیر سازد. آنان با این وضعیت خو گرفته اند. عده‌ی از وکلا که درظاهر احسان می‌کند، اتاق‌ وحویلی را برای دانشجویان موکلش به کرایه می‌گیرد. هرچند این کار درظاهرش بد نیست، اما به رخ‌کشیدن‌های فردای آنان سوزنده‌تر از سرمای زمستان است که تا مغزاستخوان ریشه می‌دواند. بهرصورت هرچی هست این سرنوشت دانشجویان است که دراین شهر با آن روبروست.
بدتر ازهمه‍‌ی اینها، راهنمایی‌های معاملات و صاحبان این کهنه‌ خانه‌های فرسوده، اتاق‌ها وخانه‌های کرایی را به دانشجویان به کرایه نمی‌دهند. کمتر دانشجویان می‌توانند، حویلی را برای بود وباش و زندگی دوران دانشجویی اش به کرایه بگیرند، بیشترین آنها در سرای‌ها، دوکان‌ها و هوتل‌ها بودوباش دارند. زندگی در هوتل وسرای برای تحصیل و آموزش دوچیزی کاملا متضاد است. ذهن آشفته، فضای نامناسب کمتر زمینه مساعد می‌گردد تا ذهن آماده‌ی برای جذب وپذیرش مفاهم گردد.
هرچند درد همه‌ی دانشجویان مشترک است، اما دانشجویان اناث دراین میان از مشکلات بیشتر برخوردارهستند. درجامعه‌ی سنتی و قبیله‌ محورافغانستان تاهنوز ولایات وولسوالی‌های هستند که مانع تحصیل دختران می‌شوند. تحصیل دختران نه تنها که ممنوع است بلکه تداوم و پافشاری بعضی خانواده‌ها برتحصیل دخترانشان سبب می‌گردد که آن خانواده درمیان جامعه به گفته‌ی خودی روستاییان، سبک‌رو، بی‌غیرت و بی‌ننگ تلقی شوند.
خوابگاه‌های که برای دانشجویان دانشگاه‌های پنج‌گانه‌ی کابل برعلاوه‌ی تعلیمات نیمه عالی درنظرگرفته شده، گنجایش نصف از آنچه دانشجویان مصروف تحصیل هستند را ندارد. دانشجویان پسر با وجودیکه فضای سراها و هوتل‌ها برایشان مناسب نیست، می‌توانند شب وروز روزگار تحصیل را سپری کنند، اما برای دانشجویان اناث نه تنها که مناسب نیست بلکه سپری نمودن در آن مکان‌ها باوجود سنت حاکم برجامعه، با برچسب‌ها و حرف‌های نیز همراه می‌شود.
زمستان قبل چندین ساختمان کهنه وفرسوده‌ی که میراث بازمانده‌ی جنگ‌های داخلی ومجاهدین شجاع بود، بالای دانشجویان وبعضی خانواده‌های فقیر فرو ریخت. خوشبختانه که این فروریزی ساختمان‌ها تلفات جانی را درپی نداشت. یکی از این ساختمان‌ها نیمه‌های شب بالای دانشجویان فرو می‌ریزد و خوشبختانه خسارات جانی وارد نمی‌کند. بار وبساط دانشجویی آنان را درگل ولای فرو می‌برد و سرگردان شهر می‌سازد.
فضای آرام که بتواند در آن ذهن دانشجو برای مطالعه وتمرکز آماده‌ی جذب و پذیرش باشد، گوشه‌ی هوتل وسراها نیست. از لازمه‌های مطالعه وتفکر فضای آرام و مناسب است که کمتر دانشجویان از این فضا برخوردار می‌شوند. درحالیکه تشویش‌های مختلف در فضای هوتل، سراها و دوکان‌ها، این آرامش خاطر دانشجویان را به هم زده وهرلحظه‌ی درفکر مصونیت‌های ذهنی و فکری خویش می‌باشند تا به تفکر وجذب مطالعات و مفاهم جدید.
باوجود مشکلات بودوباش درکابل، بسیاری از خانواده‌ها هزینه‌های را با یک‌تن از اعضای فامیل از روستا‌ها وولایات دور دست روانه‌ی پایخت می‌کنند تا باشد که تحصیلات فرزندانش کامل ودر برابر آنان شرمنده  نباشند. هرچند که مشکلات زیادی فرا روی دانشجویان اناث قرار دارند، اما عشق وعلاقه به تحصیل آنان را در برابر کوه ازمشکلات مقاوم ساخته اند. شهرکابل با وجود وسعت وامکاناتش با اینگونه مشکلات فرا روی دانشجویان ظهور میکند، اما از ولایات وولسوالی‌های دور دست کمتر خبری داریم.

این مشکلات تنها به دوران تحصیل وتعلیم آن بر نمی‌گردد بلکه بعداز اتمام دوران تحصیل نیزدچار مشکلات فراوان می‌باشند. با فراغت ازتحصیل روزنه‌ی جدیدی از بدبختی برویش گشوده می‌شود. سرگردانی و الافی برای یافتن کار وپیشه از گوشه‌های دیگر آن است.  دولت که تاهنوز نتوانسته زمینه‌های اشتغال را برای شهروندان مساعد سازد. شرکت‌های خصوصی و کارگاه‌ها هم به قدری کافی راه اندازی نشده است که بتواند نیروی سرگردان کار را جذب خود سازد. سالانه هزاره‌ها دانشجوی جوان ازدانشگاه‌ها فارغ می‌شوند، اما یافتن کار برای آنان دشوار تر از راه یافتن به دانشگاه است.

به هر‌فرد جواز رانندگی ندهید!


کابل شهر شلوغی است. ترافیک سنگین آن حکایت خود را دارد. جاده‌های تنگ، نبود پیاده‌روها و راننده‌های نابلد در کنار‌ هم به سنگینی ترافیک و بی‌نظمی این شهر افزوده‌اند. در دو وقت می‌توان به سنگینی ترافیک شهر کابل بیش‌تر پی‌برد؛ صبح وقتی به سوی وظیفه‌ات می‌روی و شب‌هنگام وقتی که داری بر می‌گردی.
در یک غروب خاک‌آلود، شلوغ‌ترین نقطه‌ی غربِ شهرِ کابل را به نظاره نشستم. گرد و خاک همه‌جا را تاریک کرده بود‌. گرد وخاکی که از تایرهای موترها به هوا بلند شده بود، برفراز‌ آسمان لایه‌ی تاریکی که شباهت نزدیک به آبرِ باران را ‌داشت، تشکیل شده بود. آفتاب در اثنای غروب در میان این گرد وغبارها شبیه شعله‌ی سرخ‌رنگ آتش می‌ماند که هر لحظه به سوی کوهی که دیوار‌ محافظتی شهر را ساخته بود، نزدیک می‌شد.
غروب تیره‌ی خورشید، شلوغی شهر و سروصداهای دست‌فروشان وکراچی‌وان‌ها تصویر‌ ونمای‌ خاص‌ خودش را ترسیم کرده بود. سیمای‌ دست‌فروشان گرفته و خاک‌آلود بودند. پولیس‌های ترافیک در گوشه وکنار‌ چهارسوها دیده می‌شدند. عده‌‌ای از آنان کتابچه‌های کوچکی را با خود داشتند که گاهی به راننده‌ها‌ی متخلف برگه‌ی جریمه می‌نوشتند و جریمه می‌نمودند. عده‌‌ای هم واقعا دل‌سوزانه خدمت می‌نمودند. کودکان، زنان و کهن‌سالان را در عبور از این سوی جاده به آن سو کمک می‌نمودند.
کوته‌ی سنگی یکی از شلوغ‌‍ترین نقطه‌‌های غرب شهرکابل است. به خاطر ازدحام بیش از حد، شهرداری کابل به کمک کشور ترکیه برای رفع این مشکل پل ‌هوایی را از امتداد جاده‌ی سیلو به سوی چهارراهی مزاری ساخته است. این تنها پل ‌هوایی در کابل است که بر فراز چهارراهی کوته‌ی سنگی ساخته شده است.

شام دیروز وقتی بر فراز این پل به مدت یک ساعت شهر را را به تماشا نشستم. بسیاری از تخلفات سنگین ترافیکی را از سوی شهروندان، مقام‌ها و افرادی با نمای ظاهرا شیک و فیشنی دیدم. موترهای شیک، قیمتی و تیزرفتار در امتداد این جاده رفت و آمد داشتند. جدا از این که سرعت رانندگی بر فراز یک پل شلوغ چند باید باشد، نوع سبقت گرفتن رانندگان و بی‌قانونی‌های دیگر آنان نیز محسوس بود.
این پل دارای دو خط است، خط رفت و خط برگشت. در میان این دو خط، علاوه‌‌ بر جدول و گل‌دانی‌، چک‌های سمنتی نیز گذاشته شده است. ارتفاع جدول میان دو خط جاده به اندازه‌ی ۳۰ سانتی متر می‌رسد. گل‌دان‌ها، جدول و چک‌های سمنتی نشان دهنده‌ی این است که این دو خط از هم مجزا شده و هیچ‌گونه‌‌ راه و اجازه‌‌ای برای عبور از این خط به آن خط نیست.
رانندگان مسلکی در شهر کم‌تر‌ند. آنانی که مسلکی‌اند، می‌دانند که علامت‌ها و نشانه‌های ترافیکی، جدول‌ها و جک‌های سمنتی نمایان‌گر ممنوعیت عبور از آن مکان و نقطه است، اما رانندگان تازه‌کاری که اسناد وجواز سیرشان را در بدل پول بدست می‌آورند، بدون فهم علایم و نشانه‌ها، از هر نقطه‌ که دل‌شان بخواهد، دور زده و حتی جدول‌ها را عبور می‌کنند. دیشب چندین مورد‌ از این گونه عبورهای غیرقانونی را از بالای جدول‌های میان دو خط جاده، مشاهده نمودم.
موتر تونس خاکی‌رنگ با شماره‌ی پلیت ۹۳۱۲۸ شخصی کابل که از سمت سیلو به سمت چوک مزاری در حرکت بود، با رسیدن بر فراز‌ این پل، تصمیمش را عوض نمود‌ و با عبور از جدول، توانست به مسیری بر‌گردد که آمده بود. این عبور از جدول نه تنها که چوکات و ساختار‌ جدول را خراب می‌نمود، بلکه ترافیک را نیز بر روی این پل ایجاده کرده بود. موتر کرولای فولادی‌رنگ با شماره‌ی پلیت ۷۴۶۸۴ کابل با تقلید از تونس این کار را تکرار نمود.
من لحظه‌‌ای آن‌جا منتظر ماندم و از آن عکس گرفتم، که دو ‌موتر شیک و جدید‌ دیگر که معلوم می‌شد موتر مقام‌ها و افراد پول‌دار بودند به آن‌جا رسید. موتر فرونر سفید با شماره‌ی پلیت ۶۲۲۵۴ کابل نیز این عمل را تکرار کرد. با تفاوت چند دقیقه، موتر فولادی‌رنگ دیگری که لوگویی از ادارات دولتی را در شیشه‌ی عقبش داشت، این عمل را تکرار نمود. هرچند از این موتر عکس گرفتم، اما شماره‌ی پلیت این موتر در عکس معلوم نمی‌شود. به احتمال زیاد، این موتر پلیت ندارد و اگر داشته باشد هم در عقبش نصب نگردیده است.
بارها از رفتارهای غیرقانونی، زورمندانه و درد‌سرسازِ‌ پول‌داران و مقامات گزارش شده است، اما از آن‌جایی که باز‌خواست و پرسش‌گری در این میان وجود ندارد، آنان الگو و نمونه‌‌ای برای سایر شهروندان می‌شوند. حتا شهروندان عادی دست به چنین خلاف‌ورزی‌ها زده و برای مأموران ترافیک مشکل می‌آفرینند. مأموران ترافیک که تنها زورشان همانا جریمه‌ نوشتن روی کاغذ است، هم نتوانسته‌اند با این مشکل بی‌قانونی مبارزه نموده و جلو آن را بگیرند.
یکی از رانندگانی را که عکس موترش را گرفته بودم، می‌خواست خشونت کند؛ اما برایش فهماندم که خوبیت ندارد و برایت سنگین تمام می‌شود. هرچند کوشیدم خود‌ را معرفی کند، اما نکرد که نکرد. وی از کرده‌اش پیشمان شد و این عبور از فراز جدول را یک خلاف بزرگ ترافیکی خواند. به گفته‌ی این راننده، عبور از فراز‌ جدول با سرعتی که موترها در دو خط جاده دارند، می‌تواند سبب حادثه‌ی بزرگ ترافیکی شود که ممکن فاجعه بیافریند. وی اعتراف کرد که این خلاف را انجام داده و برایش تا آخر درس عبرت خواهد شد تا بار‌ دیگر چنین خلافی نکند.
زمان به گونه‌ای شده است که هر فرد با خریدن یک موتر، فردایش راننده شده و در شهر و جاده‌ها مسافربری می‌کند. داد‌ن جواز رانندگی به چنین افرادی، می‌تواند فاجعه بیافریند. هرچند که در ظاهر قانون و امتحان‌هایی برای اخذ جواز رانندگی وجود دارد، اما وجود‌ فساد اداری گسترده در اداره‌های دولتی، روند اخذ جواز سیر و سایر اسنادها را آسان نموده است.
این رفت و آمدهای غیرقانونی هم‌چنان ادامه داشت و من صحنه را ترک کردم. اگر از مأموران و پولیس‌های ترافیک حمایت صورت نگیرد، به یقین که حادثات ترافیکی هر روز بیش‌تر شده و مشکل می‌آفریند. هرچند پولیس‌های ترافیک نیز بی‌تقصیر و عاری از نقد نیستند، اما توجه جهت اصلاحات و بهبودی وضعیت، می‌تواند به هر‌دو طرف ‌کمک کند.