۲ مهر ۱۳۹۶

صلح می‌خواهیم

دسته دسته آمدیم از هر کنار
تا کنیم این مُلک راچون نوبهار
نوبهاران می کنیم این مُلک را
با هنر و دانش و علم و شعار
آمدیم تا جشن را برپا کنیم
چهره تاریخ را رسوا کنیم
آمدیم تا ما شویم یکجا شویم
صاحبان قُله ی فردا شویم
ما به جنگ دیو ظلمت میرویم
با توان و عزم و همت میرویم
میرویم بنیاد ظلم را بر کن ایم
با سپاه علم و الفت می رویم
صلح می خواهیم ودانش پیشه ی
تا شویم ما صاحب اندیشه ی
در پی این عزم خود ایستاده ایم
جملگی انسان و انسان ریشه ای
آنکسی است رهبرما در جهان
تا نمایاند به ما گنج نهان
ما خریداران گنج  دانش ایم
تا کنم آباد ما هردو جهان


از کجا باید نوشت؛ شهر یا شهروند؟


شاید بارها از کابل و شهروندانش چیزی را خوانده، دیده و یاهم شنیده باشید. هر نگاهی کنجکاوانه‌ی می‌تواند سوژه‌ی برای نوشتن واندیشیدن باشد. هرچند که شهروندان عادی کابل با این وضعیت عادت کرده اند؛ اما افراد دور اندیش ومتجسس را  به حیرت وا می‌دارند. با وضعیت آشفته‌ی که این شهر دارد قلم ازبیان وتصویر آن احساس عاجزی می‌کند. اگر به یک‌باره نظر یکی از شهروندان را درباره وضعیت شهر جویا شوی، آنگاهست که باید ساعت‌ها بنشینی تا دردهای دل آن را بشنوی و از وضعیت آنان اگاهی یابی.
شاید واژه‌ها در بیان دردها و مشکلات آن‌ها نارسا باشد. یا هم واژه‌ی را نتوان یافت که همان حس واقعی شهروندان را از این وضعیت بر بتاباند. وقتی‌ می‌بینی که گدایان ومتکدیان صبح تا شام در گرمای سوزنده‌ی این شهر دست تملق به سوی هر رهگذری دراز می‌کنند و با دیدن وضع آشفته‌ی آن‌ها حس ترحم هرآدم برمی انگیزد و این‌جاست که زبان برای بیان این درد واحساس نمی‌یابی.
 تجمع‌ افراد کارگر و روزانه کار دراطراف چوک‌های کوته سنگی، پل‌سرخ و سینما پامیر با چهر‌ه‌های خاک‌آلود وسوخته درگرما تا داد و فریادهای دست‌فروشان وکراچی‌وان‌های که صبح تا غروب جز بهای لقمه نان خشک- آنهم با هزاران خون دل خوردن چیزی عایدش نمی‌شود، چی حسی می‌توان داشت؟
مسلم است که اینجا بیان واقعی این همه مشکلات و دشواری‌های زندگی کابل با هر زبانی ناممکن می‌گردد. وهر نوع بیان وتصویری از این وضعیت آشفته، متناقض و قاصر است. وقتی از کناری این‌دسته ازافراد بیکار عبور می‌کنی مبادا حرف از کار ونیاز به کارداشتن از زبانت بیرون بی‌پرد. آن‌گاهست که نه تنها به بیان وتفاهم با آن انبوه از بیکاران نمی‌رسی بلکه درمیان آن گروه ازبیکاران محو و ناپدید می‌شوی.
اسپندگران خورد سال وکفاشان دوره گرد بیش از هرنمایی دیگر چشمان رهگذران را به خود جلب می‌کنند. اگثریت آنان را کودکان خورد سال خیابانی و دانش اموزان مکتب تشکیل می‌دهد. قوطی‌های دست داشته اسپندگران با دودی باریک و ملایم که از دورن آن به هوا سر می‌کشد تصویری از دشواری زندگی را در این شهر حکایت می‌کند.
کفاشان دوره گرد با صندوقچه‌های کوچک چوبی وفلزی که در پشت دارند، در هرگوشه وکناری خیابان سرک می‌کشد. تجمعات افراد را دنبال می‌کنند و درپیاده روها وگوشه‌ها بیشتر فرصت را برای کفاشی مساعد می‌‌بیند. این تنها رنگ نیست که بر کفش رهگذران این شهربا دستان نحیف ونازک کفاشان خورد سال مالیده می‌شود بلکه بیرون دادن عقده‌های حقارت و بد روزگاریست که درهرتار و نخ از بورس‌های آنان بیرون داده می‌شود.
آنان با وجود که پیش‌تر ازهرکارگری دیگر درشهر و محل کار هر روزش حاضر می‌شوند؛ اما برعکس با مزد ناچیز وشکم گرسنه دوباره به خانه بر می‌گردند. ناوقت‌های شب که دیگر جاده‌ها خالی وشهر در خلوت سرد وخاموش به سر می‌برد به خانه برمی گردند. زاری و التماس‌ ترحم برانگیز آن‌ها بیش ازهمه، افراد را درخود درگیر می‌سازد.
گدایان و متکدیان گروهی‌ای که هویت شان معلوم نیست در ازدحام و رنگارنگی این شهر افزوده است. هرچند که حکومت در زمینه‌ی اشتغال زایی وفراهم نمودن کار برای شهروندان اقدامات لازم را انجام نداده؛ اما باز بودن دروازه‌ی شهر به روی هر رهگذری شناخته وناشناخته سبب شده است که حتی فرصت‌های گدایی را نیز از گدایان این شهر بی قاپد.
بدتر ازهمه این که وضعیت شهرچنان آلوده وکثیف است که عبور ازمحلات پرتجمع و پرازدحام بوهای متعفنش را به هوا می‌پراکند که نفس را قفسه‌ی سینه بند می‌آورد. عدم رعایت دست فروشان، کراچی‌وان‌ها و رهگذران دیگر بدتر ازهمه‌ این‌که تشناب‌ها به اندازه‌ی کافی درسطح شهر وجود ندارد.
 عده‌ی از رهگذران که دیگر حیا را زیر پاگذاشته واز شرم هم خبری نیست، درگوشه وکناری جاده‌ها با وجودی تجمع افراد گسترده در اطرافش دست به بند ازار وشلوار برده آلت تناسلی اش را در انزاری عمومی در آورده و ادار می‌کند. این نهایت بی اهمیت جلوه دادن فضای زندگی جمعی شهروندان را به نمایش می‌گذارد. بعداز چند ساعتی، دوباره همین ادرار عالی جناب خشک شده وبا بادی تندی که از آنسوی شهر می‌وزد درهوا بلند شده و هم شهری دیگرش با خیال راحت آن را تنفس می‌کند.
امروز با عبور ازمحله‌ی پل باغ عمومی و بالا شدن در پل‌هوای که جاده‌ی سرینا را با جاده‌ی کناری وزارت مخابرات وصل می‌کند، جوان کاکه در بلندی این پل‌هوایی دست به بند آزار برده و ادرارش را با شاشیدن برفراز پل‌هوای برفرق دیگران پاشاند. از آن‌جایکه فهمیدم پای منطق درمیان نیست، ازعکاسی اش نیز ابا ورزیدم،  مبادا با دیدن عکس گرفتنم دوربین عکاسی را نیز به آنش بکشد.
چندسال قبل نوشته‌ی از داکترفاطمه روشن را دررابطه به همین موضوع نوشته بود، خواندم. وقتی به اخر رسیدم فکر می‌کردم که نویسنده‌ی این متن در بیان حقایق کمی لغو نموده و از اضافه روی نموده است؛ اما وقتی خودم چشم دیدهایم را از سطح شهر دیدم، متوجه شدم نه تنها که اضافه روی ننموده است بلکه بسیاری ازحقایق نیز از دیدی نویسنده پنهان مانده است.

نوت: قبلا در روزنامه اطلاعات روز به نشر رسیده است.

مدرسه؛ نمایش آرزوی کودک افغانستانی و ظلم ایرانی


مدرسه، نه آنِ است که به آن مکتب می گوییم. مدرسه فراتر ازیک مکتب است. مدرسه بیش آز آن‌که مکتب ومدرسه باشد، عشقِ مدرسه رفتن است. مدرسه بیش از آن‌که به محلی برای تحصیل و تعلیم اطلا...ق شود، راوی رنجی است که کودک افغانستانی در دیارهمسایه‌ی‌مان «ایران» برای رسیدن به «مدرسه» کشیده است. مدرسه پندارش این است که چطور مدعیان مدرسه و حوزه با شعار شیک و زیبای «اسلام مرز ندارد»، برمسلمانان رنجِی را جاری می‌کنند که یک نامسلمان از دیدن این رنج می‌گرید. مدرسه، فرشته و آرزوهای کودکی و انسانی اوست. آرزوها و کودکی‌هایی که تلخ می شود و افغانستانی می‌شود. مدرسه، روایت واقعی زندگی یک فرشته‌ی افغانستانی در درون یک فکر ایرانی است‌ که برای ما روایت می‌شود. روایت مدرسه و شوق مدرسه رفتن و جبر بازداشتن ازمدرسه‌ و ده‌ها رنج زندگی برای یک افغانستانی در ایران، دیدنی و ستودنی است. مدرسه باید دیده شود و خوانده شود. مدرسه باید گلایه شود و شکوه شود. مدرسه فیلمی است که چنین روایت کرده است:
فیلم مدرسه، ساخته‌ی اسد سکندر پس از دو سال و اندی، دیروز در مرکز فرهنگی فرانسه، واقع در لیسه‌ی عالی استقلال، به پرده‌ی نمایش رفت. این فیلم راوی رنج‌های یک افغانستانی در محیط ایران است. افغانستانی‌ای که شوق مدرسه‌رفتن دارد و ایرانی که افغانستانی را پست‌تر از یک انسان می‌داند. مدرسه، سرگذشت یک خانواده‌ی مهاجرافغانستانی است که پس از حمله‌ی روس‌ها به ایران مهاجر می‌شوند. مدرسه، روایت یک سرگذشت غم‌ناک و بررسی یک رفتار غیرانسانی انسان ایرانی به انسان افغانستانی است.
فرشته، دختر کوچک افغانستانی است که آرزوی مدرسه رفتن در دیار مهاجرت را دارد. او در عین حالی که مهاجر است، نمی‌داند که مهاجر و مدرسه در مکانی که او مهاجر شده است، دو چیز غیرقابل جمع است. فرشته نمی‌داند که خانواده‌ی فقیر او توانایی فرستادن او را به مدرسه ندارد. اما، فرشته به آرزوی خود می‌رسد. خانواده‌ی فرشته که اسناد مهاجرت ندارد، با مشکل موفق می‌شود فرشته را به مدرسه بفرستد. اما آرزوی تحقق یافته‌ی فرشته و تلاش طاقت‌فرسای خانواده‌ی او، چند صباحی بیش دوام نمی‌آورد. فرشته، راحت‌تر از آن‌چه تصور می‌شود، از مدرسه اخراج می‌شود.
وضعیت زندگی خانواده‌ی فرهاد خوب نیست. وی در یک شرکت تولیدی کار می‌کند، مزد ناچیز او، نمی‌تواند که تمام احتیاجات خانواده را برآورده سازد. راحله، خانم فرهاد نیز به کمک شوهر در سر و سامان‌دادن زندگی و ادامه‌ی درس فرزندش فرشته می‌شتابد. وی، در خانه‌ی صاحب کار شوهرش به تمیزکاری و آشپزی مصروف کار می‌شود. زن جوان و زیبای‌ افغان، جایی در گوشه‌ی دل صاحب کار شوهرش می‌کند. صاحب خانه در صدد راه اندازی تله‌ای برای به دام‌انداختن این زن می‌افتد.
صاحب کار شوهر راحله، زن و فرزندانش را به یک سفر سیاحتی و دیدار دوستان به تهران می‌فرستد تا در خلوتی که برایش پیش می‌آید، پلان شومش را بر راحله تطبیق کند. فرهاد که از اخراج شدن فرشته به شدت غمگین است، درصدد یافتن راه حل و فکری برای ثبت نام‌ دوباره‌ی آن می‌افتد. مرد ایرانی که در این کارگاه با وی در تماس است، پیشنهاد دادن 500 هزار تومان رشوت به مدیر مدرسه را می‌کند؛ پولی که فرهاد و خانواده‌اش از داشتن آن عاجزاند.
این تنها فرهاد نیست که به فکر یافتن این پول میافتد، بلکه فکر راحله را نیز مشغول ساخته است. در یکی از روزهایی که راحله مصروف پختن غذای شب برای صاحب کار شوهرش است، مورد تجاوز قرار می‌گیرد. صاحب کار فرهاد به خاطری که بتواند آن‌ها را در گرو‌ خود داشته باشد، تهمت دزدی پول را به فرهاد می‌بندد.
دادگاه نا‌عادلانه‌ی ایران، نه تنها که از ظلم روا داشته شده بر این خانواده‌ی افغان دفاع نمی‌کند، بلکه فرهاد را به جرم دزدی به زندان می‌فرستد. وی که سال‌ها آرزوی داکتر‌شدن دخترش را در سر می‌پروراند، در گوشه‌ی زندان گیر می‌ماند و ناامید می‌شود. علی، که دوست فرهاد است، به کمک وی شتافته و به پیشنهاد فرهاد، خانواده‌ی وی را از ایران خارج می‌کند. رفتن قاچاقی خانواده‌ی فرهاد از ایران به سوی غرب، خود حکایتی دارد.
شخصیت‌سازی در فیلم مدرسه تحسین‌برانگیز است. با وجودی که شخصیت‌های این فیلم افراد حرفه‌ی نیستند؛ اما به خوبی توانسته‌اند که از عهده‌ی اجرای‌ صحنه‌های سخت و سنگین آن برآیند. به باور منتقدان سینما، این فیلم درمیان فیلم‌های افغانستانی ازجایگاه ویژه‌ا‌ی برخوردار است. به باور ممنون مقصودی، استاد دانشکده‌ی سینما و تیاتر دانشگاه کابل، اسد سکندر با ساختن و نمایش این فیلم، نه تنها که به شهرت کامل رسید، بلکه دردهای ناگفته‌ی مهاجران را که کسی جرأت بیان آن را نداشت، به خوبی انعکاس داد.
هرچند منتقدان فیلم و سینما، کار اسد سکندر را نسبت به کارهای انجام‌شده در عرصه‌ی سینما و فیلم در افغانستان برجسته می‌دانند؛ اما با در نظر داشت معیارهای جهانی وسینماهای بین‌المللی، مشکلاتی را نیز متوجه‌‌ این فیلم می‌سازند.
بافت و ترکیب‌ ملیت‌های ساکن در افغانستان در این فیلم به خوبی انعکاس یافته است. هم‌دلی، وحدت و برادری که آرزوی دیرینه‌ی مردم است در آن به خوبی به مشاهده می‌رسد. فرهادی که در کنج زندان گیر مانده است، تاجیک است و از علی هزاره طلب کمک می‌نماید. علی به کمک فرهاد و خانواده‌اش شتافته و در خارج‌کردن خانواده‌ی فرهاد از ایران کمک می‌کند. علی درجست‌وجوی قاچاق‌بری می‌افتد و با پشتون هم‌وطن خودش مواجه می‌شود و خانواده‌ی فرهاد را به غرب می‌فرستد.
این ترکیب و سهم اقوام در حل مشکلات هم‌دیگر، از نکته‌های برجسته‌ی این فیلم است که هر بیننده‌ای را به حس همدلی و اتحاد فرا می‌خواند. اتحادی که آرزوی دیرینه‌ی مردم افغانستان است و تا هنوز نتوانسته‌اند به شکل درست و واقعی به آن دست یابند. هرچند توده‌ی مردم باهم نزدیک اند و مشکلی ‌احساس نمی‌کنند؛ اما دامن‌زدن مسایل قومی، زبانی و سمتی از سوی مقامات و سران قومی بر آنان، بی‌تاثیر نبوده است.
نمایش فیلم مدرسه در میان جمعیت انبوهی از استادان دانشگاه، دانش‌جویان، نمایندگان پارلمان، فعالان مدنی و سینماگران، با استقبال گرم مواجه شد. صحنه‌های غمگین‌کننده‌‌ و دردناک این فیلم، اشک در چشمان تماشاگران جاری ساخت. کم‌تر کسی را می‌توان یافت که از آن همه ظلمی که بر شخصیت داستان می‌رود، اشک نریخته باشد. تماشاگران درختم این نمایش، با ارایه‌ی نظرها و دیدگاه‌های‌ شان فیلم اسد سکندر را تبریک گفته و به رهبران سیاسی افغانستان پیشنهاد نمودند تا برای یک‌بار این فیلم را حتماً تماشا کنند.
یک‌تن از تماشاگران می‌گوید که تماشای این فیلم برای رهبران سیاسی و بزرگان قومی لازمی است، تا با استفاده از صحنه‌های دردناک این فیلم، به مشکلات مهاجران پی‌ببرند. به باور‌ این بیننده‌ی فیلم، تمام مشکلات و مهاجرت‌هایی که صورت گرفته از عدم کارایی و مدیریت بزرگان سیاسی بوده است. به باور‌ بسیاری از بینندگان، فیلم مدرسه می‌تواند حرف‌های ناگفته‌ی شهروندان را به مقامات و رهبران سیاسی بگوید.
اسد سکندر درباره صحنه‌های گنجانیده شده در فیلمش می‌گوید: «ممکن است صحنه‌های این فیلم برای کشور‌ جمهوری اسلامی ایران ناخوشایند به نظر برسد؛ اما با ایجاد این فیلم، هیچ‌گونه قصد تحقیر وتوهین را نداشته‌ام». به گفته‌ی سکندر، سازنده‌ی فیلم مدرسه، هدف از ایجاد این فیلم، متوجه‌ساختن جمهوری اسلامی ایران به برخوردهای ناسالمی است که با هم‌شهریانش دارد، تا در برخورد و شیوه‌ی رفتارش بازنگری نماید. از آن‌جایی که‌ ایران خود عضویت سازمان ملل متحد را دارد، ولی در برابر این تعهدات بین‌المللی خود صادق نیست‌؛ بسته کردن دروازه‌های مدرسه به روی شهروندان افغانستان، خود نقض‌ میثاق‌های بین‌المللی است. فرهاد در گفت‌وگوهای این فیلم از این رژیم انتقاد نموده و کافربودن غرب را بر اسلامی‌بودن ایران ترجیح میدهد. به باور وی، غرب فرصت آموزش را برای شهروندانش مساعد نموده و دیگر از تجاوز خبری نیست. به انسان‌ها به دیده‌ی انسان می‌نگرد و دروازه‌های مدرسه را بر روی کسی نمی‌بندد.
خانواده‌ی فرهاد، به دستور وی ایران را ترک می‌کند. رسیدن به غرب فرصتی دوباره برای فرشته است تا آروزهای پدرش را تحقق بخشد. وی به مدرسه می‌رود‌ و تحصیلات دانشگاهی‌اش را کامل می‌کند. از دانشکده‌ی طب‌ سند فراغت می‌گیرد و در یکی از بیمارستان‌های شهر وظیفه می‌گیرد؛ آرزویی که فرهاد برای رسیدن به آن در کنج زندان جمهوری اسلامی ایران می‌پوسد.
موزیک و صدای گنجانیده شده در حرکات و قسمت‌هایی از این فیلم، خود زبان گویای‌ رخدادهایی است که یکی را پی دیگر، قبل از وقوع آن، وارد ذهن تماشاگر ‌می‌کند. هرچند که این موزیک‌ها تمام زاویه‌های پنهان حادثه را می‌نمایانند؛ اما‌ بیننده، بیش از حد منتظر رخداد بعدی می‌ماند. بعد عاطفی فیلم مدرسه، همراه با رخدادهای دردناک، به جذابیت آن افزوده است.
فیلم مدرسه، در ولایت هرات اجرا و کامل شده است. قلعه‌ی اختیارالدین هرات، از جمله جاهای تاریخی است که زندان ایرانی‌‌ها را منعکس می‌کند. تصویر‌سازی این فیلم، به باور‌ اکثر منتقدان، خوب انجام شده است. قرابت هرات با مشهد ایران و تاثیر‌پذیری از فرهنگ هم‌دیگر، سبب شده است که سکندر، این ولایت را برای ساختن این فیلم برگزیند.
فیلم مدرسه، قرار بود دو سال پیش ‌در مرکز فرهنگی فرانسه ‌به نمایش گذاشته شود؛ اما به دلایل نامعلومی از نمایش و نشر آن جلوگیری شد. هرچند که اسد سکندر صحنه‌های گنجانیده شده در فیلم را بی تاثیر نمی‌داند؛ اما دلیل روشن آن هنوز بر کسی معلوم نیست. وی علاوه نمود که تمام برنامه‌ها و آمادگی جهت نمایش این فیلم گرفته شده بود و یک روز قبل از نمایش، با مراجعه به مرکز فرهنگی فرانسه، آنان از گشودن این مرکز برای نمایش خود‌داری کردند.
اسد سکندر می‌گوید که مرکز فرهنگی فرانسه دلیل ممانعت و اجازه‌ندادن نشر این فیلم را در این مرکز نامه‌ی مقامات بلندپایه‌ی حکومت افغانستان و سفارت فرانسه می‌داند. هرچند وی، از دیدن نامه و آن حکم خبر ندارد؛ اما نشر دوباره‌ی این فیلم‌ را گامی مثبت به سوی بیان حقایق وارزش‌دادن به کار هنرمندان می‌داند.
سکندر در پاسخ به این‌که ممکن است جمهوری اسلامی ایران در مقابل این فیلم واکنش نشان دهد و به آزار و اذیت افغانستانی‌ها بپردازد، به روزنامه‌ی اطلاعات روز گفت: «دست‌زدن به آزار و اذیت افغان‌ها در شان فرهنگ متعالی ایران نیست و اگر ‌انتقادی را درباره‌ی فیلم داشته باشند، من حاضرم تا در مباحثه‌ها و گفت‌وگوهای روی میز همراه‌شان بنشینم». به باور سکندر، هر مشکلی می‌تواند از راه گفت‌وگو حل شود و این هم جزوی از آن است. اسد سکندر هرنوع آمادگی را در رابطه به پرسش‌های مطرح شده از سوی جمهوری ایران را در یک میز مذاکره و گفتگو اعلان نمود.

  نوت: قبلا در روزنامه اطلاعات روز به نشر رسیده بود.

غم فقر و تنگ‌دستی بر خوشی‌های روز عید می چربد


این روزها شهر کابل حال و هوایی دیگر دارد. جاده‌ها، پیاده‌روها، فروش‌گاه‌ها و در مجموع شهر شلوغ است. جمعیت انبوه و سرگردان از این‌ طرف به آن‌ طرف شهر در گشت‌ و گذار اند. بیش‌ترین افراد را بانوان، دخترخانم‌ها، جوانان و کودکان تشکیل می‌دهند. فرا رسیدن عید به شلوغی شهر افزوده است. دست‌فروشان و کراچی‌وان‌ها نیز در این میان کم نیستند. آنان توانسته‌اند که تواز‌ن جنسیتی را حفظ کنند، ورنه شهر به سوی یک‌قطبی شدن در حال حرکت است.
‌بیش‌ترین این جمعیت را می‌توان در «کوته‌‌ سنگی»، «پل‌باغ عمومی»، دو طرف دریای‌ کابل از شاه دوشمشیره به امتداد سرای‌ شهزاده و وزارت عدلیه دید. رنگارنگی لباس‌های زنان به جذابیت این شلوغی می‌افزاید. عده‌ای از آنان با چادری‌های سیاه و عده‌ا‌ی دیگر در چادری‌های سبز‌رنگ، که شباهت زیادی به قفس‌های «بودنه» دارند، دیده می‌شوند.
بانوان جوان و دخترخانم‌ها که تازه چادری قفس‌مانند و برقع‌‌های خفه کننده را درهم شکسته‌اند، می‌خواهند نفس آزاد بکشند، که توسط اوباشان و مردم‌آزاران شهر به‌شدت آزار می‌بینند. هنوز سایه‌ی هراس طالبان بر شانه‌های شان حس می‌شود. طالبان در ظاهر رفته‌اند؛ اما افکار طالبانی هم‌چنان در شهر و پس‌کوچه‌های شهر در گشت و گذار است.
فرا رسیدن عید سبب شده که پای اکثریت شهروندان را به خیابان و شهر بکشاند. عده‌‌ای برای روزهای عید خرید می‌کنند. دست‌فروشان هم که بخشی از این شهروندان اند، اجناس مورد نیاز روز عید را در گوشه و کنار‌ جاده‌ها به فروش می‌رسانند. همه و همه در شلوغی شهر نقش بازی می‌کنند. اما در این میان استفاده‌جویان و آزار دهندگان نیز بی‌تفاوت ننشسته‌اند. آنان بیش از هر‌زمانی دیگر، با استفاده از این فرصت، دست به مردم‌آزاری می‌زنند.
خیابان‌آزاری پدیده‌ی نو و تنها منحصر به افغانستان نیست. از آن‌‌جایی که جامعه‌‌ سنتی و کاملا بسته است، باز شدن روزنه‌ی امید برای حضور زنان در عرصه‌‍‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی مشکلاتی را نیز به هم‌راه دارند. در سایر کشورها نیز از خیابان‌آزاری و آزار‌ جنسی گزارش‌هایی به نشر می‌رسد؛ اما در افغانستان این مشکل جدی‌تر است و به شدت قابل حس.
نهادها، انجمن‌ها و اتحادیه‌های زنان بارها به خاطر رسیدگی و رفع این مشکل دست به تظاهرات و راه‌پیمایی‌های مسالمت‌آمیز زده‌اند؛ اما هنوز که هنوز است، نتوانسته‌اند راه حلی مناسب برای آن بیابند. خیابان‌آزاری ‌پدیده‌ا‌ی نیست که تنها جنبه‌ی آزار و لذت را با خود داشته باشد، بلکه عقده‌های جنسی سرکوفت زده‌ی آن‌دسته از جوانان است که از لحاظ مالی و فقر در تنگنا قرار دارند. آنان نمی‌توانند تشکیل خانواده بدهند. افزایش مصارف عروسی‌ها و رسم‌های ناپسند دیگر به این معضل افزوده است. تا زمانی که راه حل برای سایر معضلات که به این پدیده تأثیر گذار اند، سنجیده نشود، به یقین که نمی‌توان برای آن راه حل قطعی ارائه کرد.
مجازات، دست‌گیری و محاکمه‌ی خیابان‌آزاران شاید به باور عده‌ا‌ی راه حل باشد؛ اما نمی‌تواند بساط این مشکل را به طور قطعی برچیند. خانواده‌ها هم کمی ‌از خواست‌های شان پایین بیایند و مجریان قانون نیز جدی‌تر شوند. درست است که پولیس و قانون دو پدیده‌ی کمک کننده برای امنیت زندگی شهروندان ساخته و تربیه شده‌اند؛ اما شهروندان نیز برای رفع و زدودن مشکلات، مسوولیت دارند.
گذر‌ دیروزم در شهر، خیلی از مسایلی ‌که تاهنوز به این پیمانه ندیده بودم و باور نمی‌‍کردم را، برایم روشن ساخت؛ خیابان‌آزاری، سیلی از گدایان و متکدیان رنگارنگ، فقر، تنگ‌دستی و زندگی در تقلای زنده ماندن.
درگوشه‌‌ای که نسبتا موقعیت بلندتر داشت، ایستاد‌ شده بودم؛ جلو فروش‌گاهی که لباس‌های زنانه و کودکانه می‌فروخت. پیش روی مارکیت شلوغ بود. انبوهی از آدم‌ها به طرف بالا و پایین در حال حرکت بودند. مرد میان سال، کراچی لباس و تکه‌های نسبتا ارزان‌بها را به پیش تیله می‌کرد. وی برای جذب مشتری‌اش صدا می‌زد و اجناسش را تبلیغ می‌نمود. چند‌قدم همان‌طور به پیش رفت. دختران و بانوانی که از ظاهر لباس آن‌ها معلوم بود‌ از طبقه‌ی پایین جامعه اند، در اطراف کراچی وی جمع شدند و حلقه زدند.
بگو‌مگوها بر سر قیمت لباس‌ها و تکه‌های رنگارنگ شروع شده بود. همه جا شلوغ بود. زنان و مردان در این شلوغی به هم مالیده می‌شدند و از کنار‌ هم‌دیگر می‌گذشتند. دختران و بانوانی که مصروف دیدن لباس‌ها بودند، به طور پنهانی توسط یکی از افراد خیابان‌آزار دست انداخته شده بود. بانوی میان‌سالی که آفتاب صورتش را سوزانده بود، به یک‌باره رو گرداند و با مشت محکم به پشت مردی که در ظاهر خود را بی‌گناه جلوه می‌داد، کوبید. صورت آن مرد گواهی بر رسوایی او می‌داد. خانمی که دست انداخته شده بود، با کلمات سر و پا ریخته، چیزی در شأن آن مرد گفت، که کم‌تر شنیده بودم. وی سر را پایین انداخت‌ و خود را ‌میان خیلی از آدم‌ها گم کرد.
چند قدم پیش‌تر نرفته بودم که درگیری دیگری را دیدم. همه‌ی این آدم‌ها روزه‌دار بودند. شاید هم روزه نداشتند؛ اما از آن‌‌جایی که اکثریت مردم افغانستان خود را مسلمان می‌گویند، من می‌گویم روزه‌دار بودند. به هرصورت، این درگیری‌ها خاتمه یافت. من از بعضی از سوژه‌ها عکس می‌گرفتم، تا باشد که خوراک فردای روزنامه را با گزارش عیدی تهیه کنم.
سربازی با لباس منظم و اتو کرده در گوشه‌‌ای ایستاده بود. من هم آن ‌طرف‌تر از او به بهانه‌ی خرید، قیمت میوه‌های خشک، گل‌های زینتی و ظرف‌های ناشکن و ملامین را می‌پرسیدم. سرباز با یک چرخش تند، سیلی محکم را به صورت یک جوان حواله کرد. هرگز چنین سیلی را ندیده بودم‌. هرچند به خاطر دارم که یک نا‌استادم با سیلی زدنش درمیان دانش‌آموزان معروف بود، ولی سیلی به این محکمی ‌ندیده بودم. ضربت این سیلی مرا به یاد همان اصطلاح «سیلی عسکری» انداخت. پی بردم که سیلی عسکری چه اندازه وحشت‌ناک و پر‌ضربت است.
سرباز یخن جوان را جفت کرد و با سیلی دومی ‌سمت چپ صورتش را نشانه گرفت. با فشار محکم به عقب راند و لگد محکم دیگر را به باسن جوان حواله کرد. همین که وی ‌خواست چیزی بگوید، سرباز سیلی و لگد را برایش حواله می‌کرد. عده‌ا‌ی از تماشاگران حس ترحم از خود بیرون داده بودند وعده‌‌ی دیگر هم می‌خندیدند و سرباز را تشویق می‌کردند.
من هم طاقتم طاق شد و به سوی آنان رفتم. سرباز یخن جوان را جفت کرد و به سوی محل بازرسی به پیش می‌برد. فهمیدم که حوصله‌‌‌ای برای پاسخ‌گویی به پرسش‌های من را ندارد. رهایش کردم. از تماشاگران پرسیدم که چه شد؟ دست‌فروشان که اتفاق را دیده بودند، همه خندیدند. آن‌ها گفتند که یکی از همان بدبخت‌هایی بود که به جزای خود رسید. فهمیدم که از همان جمعی بوده که چند‌دقیقه قبل، کمی ‌بالاتر، یکی از آن‌ها را دیدم.
در ظرف چند‌دقیقه چند‌اتفاق این‌طوری‌‌ را در همان محدوده‌ی کوچک شهر متوجه شدم. این که در مجموع در سطح شهر چه می‌گذرد و روزانه چند‌نفر از دست آن‌ها آزار می‌بیند، من هم نمی‌دانم. این تنها در همین جا خلاصه نمی‌شود، بلکه در هرکجا و هر‌فرصتی که برای آنان پیش آید، دست به اذیت وازار دخترخانم‌ها می‌زنند. بعضی از بانوان فورا عکس‌العمل نشان می‌دهند؛ اما عده‌‌ای می‌دانند که در مقابل حماقت و زشت‌رفتاری آن‌ها بلند کردن صدا، چیزی جز تمسخر و خنده‌‌ی چند بی‌خاصیت نمی‌گردد، نادیده گرفته و تیر شان را می‌‌آورند.
دست‌فروشان
خیلی از آدم‌ها در سطح شهر کابل دست‌فروشی می‌کنند. بسیاری از خانواده‌ها از طریق دست‌فروشی نان می‌خورند. حکومت هنوز که هنوز است نتوانسته برای شهروندان شغل ایجاد کند. هر‌روز به صف دست‌فروشان، گدایان و معتادان افزوده می‌شود. هرچند ظاهر این کار ساده به نظر می‌رسد؛ اما لقمه‌‌نانی که از این طریق به دست می‌آید، کم‌تر از کوه کندن فرهاد نیست.
مأموران حکومتی، ترافیک‌ها و پولیس با آنان برخورد درست نمی‌کنند. هرچند که دست‌فروشان نیز در این میان بی‌تقصیر نیستند؛ اما مأموران نیز برخوردهای زشت دارند. لت و کوب، پراکنده کردن اجناس و حرف‌های رکیک از مواردی اند که بارها از سوی آنان به کار برده می‌شوند.
دست‌فروشانی که به‌سختی می‌توانند نان شبانه‌روزی شان را بیابند، آمدن عید را بازگشت به بی‌چار‌گی و گرسنگی شان می‌دانند. به باور آنان روزهای عید تعطیلی است و آنان نمی‌توانند کار کنند و نان اهل و عیال‌ شان را بیابند. آن دسته از افرادی که از وضعیت خوب‌ اقتصادی برخوردار اند، عید را جشن می‌گیرند و به سراغ دوستان و خانواده‌های شان می‌روند؛ اما دستفروشان روزهای عید را سخت‌ترین روزهای زندگی شان می‌پندارند.
احمد، کودک دوازده ساله‌ای‌ است که با فروش ‌خریطه‌های پلاستیک خانواده‌اش را نان می‌دهد. هرچند وی تنها نان‌‌آور خانه نیست؛ اما سن و سال وی تقاضا نمی‌کند که دستفروش باشد. مجبوریت‌ها سبب شده که وی را از دسته‌ی کودکانی که در ناز و نعمت کودکی به سر می‌برند، دور سازد. دو برادر دیگر وی نیز دست‌فروش اند. مجموعه‌ی در‌امد روزانه‌ی وی، 80 افغانی است. وی می‌گوید، نه تنها که لباس نو برای عید ندارد، بلکه روزهای عید وی را نگران کرده که چگونه می‌تواند برای خانواده نان بیابد.
ولی، یک‌ تن از دست‌فروشان دیگر شهر کابل است. وی جعبه‌ا‌ی از قلم‌های قیمتی را پیش روی خود گذاشته و با دست‌گاه کوچکی که در دست دارد، روی قلم‌ها جملات عاشقانه، ابیات زیبای ‌شاعران و اسامی ‌مشتریان را ‌آن حکاکی می‌کند. هرچند وی از شش ماه بدین‌سو این شغل را آغاز کرده؛ اما از کارش راضی است.
در یکی از قلم‌هایش این بیت را نوشته است:
«گر‌چه این تحفه لایق احسان تو نیست
یادگاری است که از من به شما می‌ماند»
پسر خوش‌تیپ و قد‌بلندی در کنار وی نشسته و انتظار می‌کشد تا روی قلمی را که خریده است، حرف دلش را حکاکی کند. وی که از ذکر نامش خود‌داری می‌کند، می‌گوید که دختری را دوست دارد و برای وی می‌خواهد قلم به یادگاری بفرستد. او تنها کسی نیست که انتظار می‌کشد، بلکه چندین‌ تن دیگر نیز در کنار ولی ایستاده‌اند.
گدایان بیگانه
در این اواخر گدایان و متکدیان رنگارنگ درسطح شهر دیده می‌شوند. آن‌ها گدایانی اند که از بیرون از مرز‌های افغانستان آمده‌اند. گدایان حضور آنان را سبب فقر و فلاکت بیش‌تر خود شان می‌دانند. به گفته‌ی یکی از گدایان شهر کابل، حضور آنان سبب شده است که کمک‌های ناچیزی را که روزانه از عابران در سطح شهر دریافت می‌کند، توسط آنان ‌قاپیده شود.
عده‌‌ای در باره‌ی‌ گدایان نو‌آمده در این شهر، قصه‌ها می‌بافند. عده‌ا‌ی معتقدند که دسته‌‌ای از این‌ها گدایند و دسته‌ی دیگر آن‌ها در چهره‌ی گدا، دست به فعالیت‌های استخباراتی می‌زنند. مقامات مسوول هم در زمینه تاهنوز واکنش نشان نداده‌اند؛ اما هر‌روز سیلی از گداها به این جمع افزوده می‌شود

 نوت: نشر شده در روزنامه اطلاعات روز

بامیان و فرصت‌های اعتراض


جشنواره‌ی موسیقی به مناسبت روز جهانی جوانان دربامیان فرصت برای همدلی وهمگرایی هنرمندان، جوانان و سایر شهروندان کشور است. این تنها جشنواره‌ی موسیقی و تجلیل از روزجهانی جوانان نه، بلکه میثاق وتعهد در برابر تمدن و عظمت بوداست که همد لان را در فضایی آبی رنگ آسمان بامیان گیرد اورده است.
جشنواره‌ی موسیقی در بامیان را می‌توان نوع از اعتراض در برابر سایه‌ی سنگین سنت‌های ناپسند وباورهای طالبانی قلمداد نمود. اعتراض که می‌خواست به هرات شکل بگیرد ولی تحریم شد. از کابل صدا بلند کرد و سرکوب شد. در جاغوری گام برداشت ولی گودال‌های بزرگ را حفر نمودند. هنرمندان  علاقمندان هنر تشخیص دادند که بامیان و آغوش بودا، دره‌های بزرگ  و آسمان شفاف و  آبی رنگ بامیان می‌تواند گوش خوب برای شنیدن این صداهای خفه شده باشد.
آنان با این گردهمایی و جشنواره میثاق و تعهد دربرابر بودا و مدنیت بستند. بودایی که نمادی از تاریخ و تمدن ماندگار در تاریخ این جغرافیا دارد. تعهد به این پیکره‌ها و خدایان چندین قرن به معنایی بازگشت به عصر حجر و عقب‌گرد به تاریکی نیست، بلکه پیمان دوباره برای ترمیم و احیایی هویت این مدنیت عظیم است. مدنیت که در میان دره‌ها و کوه‌های پرفراز و نشیب بامیان روزگاری انقلاب عظیم تمدن بشری را به خود اختصاص داده بود. قامت استوار شمامه وصلصال گواه برتاریخ و تمدنی دارد که کمتر نظیرش را می‌توان یافت.
بودا از چندسالی به این سوست که برزبان رسانه‌‌ها جاریست و حرف از بازسازی دوباره آن زده می‌شود، اما تبعیض، افکارطالبانی وبی‌کفایتی مقامات مسوول سبب شده که همچنان در سکوت معنادار بی‌ایستد ونظاره گر جسم‌های سرگردان وبی‌روح فرزندانش باشد. بودا که به مثابه‌ی مادر است بر فرزندانش دین سنگین دارد. ادای این دین برفرزندان که در این یکدهه زیست واجب بود که نکرد، اما نسل جوان و متعهد به بهانه‌ی روز جوانان و جشنواره‌ی موسیقی، زمینه را برای گام‌های بعدی مساعد ساخت. تا باشد که هم دین مادر را ادا کند و هم مسولیت را که متوجه آنان می‌شود عهده دار شود.
شب به یادماندنی جشن موسیقی بامیان سیلی محکم برصورت مقامات و مسوولین بی‌کفایت بود. مسوولین که حتی نتوانست فرصت را برای احیایی مجدد این پیکره‌های بزرگ تاریخی با کمک وحمایت مالی یونسکو مساعد سازد. تاریخ همه‌ رویدادها را در خود می‌گنجاند وبرای نسل‌های آینده می‌سپارد. روسیاهان رو سیاه‌تر خواهند شد.
هنرمندان دربرابر قامت شکسته‌ و خمیده‌ی بودا با حنجره و صدای دل‌انگیز پیام صلح وهمدلی را در تارهای گیتار و دمبوره، دهل و رباب، هارمونیه و غیچک درمیان کوه‌های سر به فلک و آسمان آبی رنگ بامیان به خوانش گرفتند. آنان نسل اعتراض و احیاگر فرهنگ و تاریخ اند. نسل که حضورش چهره‌های فاسدین را شرمنده، دزدان را رسوا و بی‌کفایتان را انگشت نشان جامعه و مردم می‌سازند.
نسل اعتراض ومتعهد دیگر به افکارگلبدینی، اندیشه‌ی طالبانی وشعارهای پوچ حکومت‌های نا اهل یکدهه‌ی گذشته باور ندارند. آنان هر کدام با ابزار و مهارت‌های هنری شان می‌خواهد که حنجره‌ی برای بیان دردها وحقایق باشند که شهروندان را سالیان سال آواره، سرگردان و ازهمدیگر دور داشته اند. جشنواره‌ی موسیقی به بهانه‌ی روزجوانان فرصت خوبی برای گردهم آمدن و همدلی با خویشتن خویش بود. خویشتن که باخویش توسط بیگانه بیگانه شده است.
هرچند واکنش قشر متحجر را باخود داشت، اما دیگر کافیست که بداند این فتواها جز همان اطراف دخمه‌های مفتی مفتخوار نمی‌چلد. آنان می‌دانند که یکدست شدن جوانان زنگ خطر برای تنگ شدن فعالیت قومندان‌ها باج ده به آنان، زورمندان محلی، رهبرنماهایی خواهند شد که سالیان سال با بازی کردن با احساسات قومی، زبانی وسمتی مردم را نشخوار کرده است.
هرچند تابحال می‌توان احساس کرد که حضور این گروه در جامعه قدغن، برنامه‌هایش با فتوایی جهاد روبروست و نامه‌ی نوشته شده‍‌ی تکفیری آنان در جیب مفتی نهفته است، اما یک آغاز و گامی به سوی مبارزه با خرافات، دگم اندیشی و اندیشه‌های طالبانی بود. تهدید به تکفیر، الوده شدن به گناه که هنوز خود تعریف از آن ندارد و حرکت خلاف باورهای دینی از جمله دلایل میان تهی آنان برشمرده می‌شود. این فتوا و باورهای کهنه دیگر کمتر خریداری دارد، اما هنوز سایه‌های آنان سنگینی می‌کند.
حضور پرشور مردم و جشنواره‌ی بی نظیر موسیقی توانست که فضایی دوستانه و صمیمی را میان مهمانان و میزبانان بیشتر کند. لبخند برلبان میزبانان جاری ومهمانان را حیرت زده نمایند. بودا را خشنود و بامی‌را ماندگارتر سازد. بودا دوباره جان بگیرد وبیش از هر زمانی دیگر ماندگار شود. بودا خوب درخشید و خوب پذیرایی از مهمانان کرد.
نسل اعتراض در برهه‌ی خاص زمانی قراردارد. رشد افکار طالبانی وبازگشت به دهه‌های تاریکی از یک سو ومدرنیزه شدن جامعه درباطلاق سنت حاکم برجامعه و چالش‌های جدی آن از طرف دیگر. تنها همدلی و تعهد می‌تواند گام‌های بعدی را هموار تر و فرصت‌ها را بیشتر سازد.
جشنواره‍‌ی موسیقی به مناسبت روز جوانان در دره‌ی بامیان بسیار را شگفت زده کرده است. قلم‌ها را وادار به نوشتن کرد. شاعران را به سوی سفر خیال وشعر برد. عکاسکان را کنجکاوتر و گزارشگران را بیشتر به وادار به واکاوی نمود تا باشد که چیزی از این شب و روز به یاد ماندنی در خورجین برای سایر شهروندان که نتوانستند در این برنامه حضور برسانند بیاورد.
شهروندان بامیان در این چندسال خوب درخشیده اند. از اعتراضات مدنی شان تا برنامه‌های فرهنگی. درخشش شان درکانکور ومیزبانی از مهمان‌های دور و نزدیک. آنان توانسته اند که قامت شکسته‌ی بودا را بابرنامه‌های بی‌نظیر و زیبایشان همچنان استوار نگهدارند. بامیانی‌ها هسته‌ی اعتراضات مدنی ومسالمت‌آمیز. روزگار به کام‌تان و موفقیت‌های مزید برای شما تمنا دارم.
 نوت: نشرشده در روزنامه اطلاعات روز